part.21

2.9K 476 88
                                    

𝑇𝑎𝑒ℎ𝑦𝑢𝑛𝑔:

لباسش رو با بدخلقی مرتب کرد و بدونِ کلمه ای حرف از خونه بیرون رفت.
دیشب رو از استرس نخوابیده بود و لذتِ همون یک ساعتِ خوابِ صبحش رو هم آلارمِ مزخرفِ گوشیش نابود کرده بود!

روزِ بعد از قرارش با اون مرد،به اداره ی پلیس رفته بود و هماهنگی های لازم رو با هیونگش انجام داده بود.
اون باید بعد از گرفتنِ بسته از مردِ گوچی پوش،اون رو با بسته ی از قبل آماده شده ای که از ماده ای شبیهِ شیشه پر شده بود عوض میکرد و بسته ی اصلی رو برای آزمایش و بررسی به آزمایشگاه میبرد.

نقشه ی بی نقصی به نظر میومد،ولی اون ها از شکل و اندازه ی بسته خبر نداشتن و حتی چیزی راجع به ماده ای که قرار بود توش باشه نمیدونستن؛در واقع اون نقشه فقط اعتمادِ صددرصدی به شانس بود!

بالاخره به اداره ی پلیس رسید و متوقف شد
اولین چیزی که بعد از ایستادن به چشمش خورد،اون مردِ چاقِ کت شلوار پوش بود که با چهره ی مظلومانه ای انتظارش رو می کشید؛انگار نه انگار که اون برای رسوندنِ بسته ای که احتمالا با موادِ مخدر پر شده بود اونجا بود!

اون مر سوءِ سابقه داشت؛حمل و استعمالِ ماده ی مخدرِ کریستال یا همون شیشه.
پر کردنِ بسته ی جایگزین با ماده ای مثلِ شیشه در واقع تیری توی تاریکی بود،در هر حال اونا فقط میتونستن بیشترین احتمال رو درنظر بگیرن و منتظرِ شانس بمونن.

صدای سلامِ مردِ خوش پوش بلند شد و به دنبالِ اون نیشخندِ متظاهرانش بود که چشمِ تهیونگ رو سوراخ کرد.
واقعا اون مرد فکر میکرد داره زرنگی میکنه؟

تهیونگ هم در جواب تبسمِ پر فریبی زد و بعد از سلام کردن و حرف های عادی و مقدماتی،بسته ای رو که از جایگزینش بزرگ تر به نظر میرسید از اون گرفت.
نکنه اون مردِ زندانی از وزن یا اندازه ی بسته با خبر بود؟یا اگه ماده ای به جز شیشه قرار بود توش باشه و اون فرد ازش خبر داشت چی؟!

بسته رو داخلِ کوله ی چرمی ای گذاشت که جایگزینش هم همونجا بود و بالاخره بعد از وارد شدن به اداره ی پلیس،راهش رو از مردی که این روزها توی تمامِ کابوس هاش بود جدا کرد و به سمتِ اتاقِ تهِ راهرو رفت؛اتاقی که هرچند فقط چند بار داخلش رو دیده بود،ولی خاطره های خاصی ازش داشت...اتاقی که یاد آورِ هم خونه ی متفاوتش بود...

کلیدِ اتاق رو از نامجون هیونگش گرفته بود و با توجیحِ
″از جیبِ سربازی که داشت چرت میزد برداشتم″به اون مرد نشون داده بود،البته که اون مرد با کند هوشیش و نپرسیدنِ این که چرا کلیدِ همه ی اتاق ها به صورتِ جداگانه باید توی جیبِ هر سربازی باشه، کمکِ بزرگی بهش کرده بود!

در رو باز کرد و مثلِ دفعه ی اولی که واردِ اون اتاق شده بود، با چشم هاش دنبالِ آدمِ زندانی داخلِ اتاق گشت،البته اون دفعه و همخونه ی مظلومش کجا و گرگی که این دفعه توی اتاق خوابیده بود کجا!

مردِ بد چهره ای با شکمِ بزرگ و بدنی که از تتو های زشت و رنگی پوشیده شده بود توی اتاق نشسته بود و به طرزِ چندش آوری داشت ناخنِ شکسته ی دستش رو با کفِ زمین سوهان میکشید.

ترسناک بود؛سنِ تهیونگ به زحمت به بیستوچهار سال میرسید و جابه جایی موادِ تقلبی از یه معتادِ خلافکار به یه زندانیِ چندش آور کاری نبود که هر کسی توی بیستو چهار سالگیش انجام بده،حتی با حمایتِ پلیس!

بسته رو روی زمین گذاشت و رو به موجودِ چندش آوری که بی حس بهش نگاه میکرد گفت:″این رو..'آقا'داد که بهت بدم...گفت..خودت میدونی چیه دیگه..″و بلافاصله بعد از گفتنِ جملاتِ تقریبا بی معنیش، در رو محکم پشتِ سرش بست و به سمتِ آزمایشگاه دوید.

بعد از گذاشتنِ بسته ی اصلی توی آزمایشگاه، به سمتِ اتاقِ نامجون رفت تا آماری از روندِ آزادیِ کوک بگیره و از صداقتِ اون مرد که بهش شک داشت مطمئن بشه.

نمیخواست یهویی واردِ اتاق شه و با دادنِ جواب های بی منطق به سوالاتی که حتما اون مرد ازش میپرسید اونو به خودش مشکوک کنه و دردسر ساز شه؛پس فقط سرش رو به در چسبوند و به صداهای لذت بخشی که نویدِ آزادیِ کوک و بدقول نشدنِ اون بود گوش داد.

بعد از شنیدنِ صدایِ امضا کردنِ مرد و آزادیِ قطعیِ هم خونه ی موقتش، از در فاصله گرفت و سعی کرد برای دادنِ این خبر به کوک نقشه بچینه؛ ولی...اون تازه به تنها نبودن عادت کرده بود، تازه به مسئولیت داشتن عادت کرده بود...

آزادیِ کوک مطمئنا خبرِ خوبی بود، ولی..احساساتِ اون هم که تقصیرِ خودش نبود...اون فقط یکم تنها نبودن میخواست...
_________________________

خودتو سرزنش نکن،همیشه یکی برای سرزنش کردنت وجود داره..ولی کسی که مثل خودت درکت کنه هیچ وقت وجود خارجی نداره...!

_______________________

حرفی ندارم...اصلا حرف نزنم انگار یچیزی کمهه

Guardian Angel Where stories live. Discover now