last part

3.1K 369 185
                                    


«- موهات خیلی بلند شدن.»
باید این صحنه رو برای همیشه ثبت می‌کرد؛گردن روشن جانگکوک از بین موهای تیره رنگش بیش از اندازه زیبا بود.
«- آخرین بار خودت کوتاهشون کردی؛ روز اولی که به این خونه اومدم.»
با یاد آوری اون روزها، لبخند عمیقی زد و بوسه ی کوتاهی روی سر پسر گذاشت. چقدر همه چیز تغییر کرده بود!

صدای برخورد قطرات بارون به سقف خونه، هوس برانگیز بود؛ شاید باید به پسر پیشنهاد می‌داد که با جوراب های پشمی و چکمه های چرمشون سر قرار برن و از آرامش هوای بارونی در کنارهم لذت ببرن، اما به نظر می‌رسید که جانگکوک ایده ی جوراب های پشمی و چکمه رو برای اولین برف زمستون کنار گذاشته.
«- میای بریم پشت بوم و آهنگ گوش بدیم؟ هوای بارونیِ نزدیک غروب برای این کار خیلی قشنگه.»
صدای آواز خوندن کوک رو چندین و چندبار شنیده بود؛ صدای لطیف اون پسر علاوه بر زیبا بودن، جوری هم به نظر نمی‌رسید که انگار اون برای در آوردن اون صدا از حنجره‌ش تلاش زیادی کرده. صدای همیشگی خودش بود با مقداری لطافت و احساس بیشتر. اگه پیشنهادش رو قبول می‌کرد، حتما می‌تونست اون شب صدای خوندنش رو بشنوه؛ اون دربرابر خوندن با آهنگ هایی که گوش می‌داد بی اراده بود!

«- منم این هوا رو خیلی دوست دارم، فقط به خاطر بارون و سرما نگرانم؛ شاید نتونیم خیلی اون‌جا بمونیم.»
چهره ی تهیونگ به لبخند دلنشینی بازشد.
«- من یه چادر مسافرتی کوچیک دارم؛ می‌تونیم چندتا پتوهم ببریم و ففط امیدوار باشیم که تا چندروز دیگه دوباره مجبور به ردوبدل ویروس سرماخوردگی بین خودمون نشیم!»

***

لبخند کوچکی به چهره ی بی حالت تهیونگ که بعد از شنیدن صدای خوندنش همراه با آهنگ تو آغوشش فرو رفته و خوابیده بود زد. احساس خوشبختی می‌کرد.
خیلی از آدم ها به خاطر کمبودها و مشکلاتی که از طرف خانواده بهشون دچار می‌شدن با افرادی که شباهتی به خانوادشون نداشت وارد رابطه شده بودن و در خیلی از مواقع شکست خورده بودن، علاقه ی اون به تهیونگ هم شاید از همین جا شروع شده بود؛ تهیونگ تمام کارهایی که خانوادش یک روز باید برای اون می‌کردن و نکردن رو براش انجام داده بود، به اندازه ی محبت نکردن اون‌ها بهش محبت کرده بود و به اندازه ی سرزنش های اون‌ها تشویقش کرده بود. جانگکوک واقعا خوش‌شانس بود که تهیونگ ذات خوبی داشت و اون برخلاف خیلی از آدم های دیگه آدم اشتباهی رو برای رابطه انتخاب نکرده بود. 
احساسات تازه شکوفا شده ی درونش، مثل تمام دفعاتی که به تهیونگ فکر می‌کرد قلیان کردن؛ روی پیشونی چروک خورده از اخمِ هنگام خواب پسر بوسه ای زد و برای آوردن چیزی به سمت پله ها رفت. نمی‌تونست جلوی ابراز احساساتش رو بگیره.

**

«- خدای من! جانگکوک!»
کوک با شنیدن صدای شگفت زده و تا حدودی بلند تهیونگ، چرخوندن صندلی اون رو تموم کرد و از روش بلند شد. امیدوار بود که اتفاق بدی نیوفتاده باشه.
«- اون بچه های کوچولوی موذی! حاضرم شرط ببندم که نود درصد امتحانات املاشون رو با کمک من دادن و حالا...احترام ها واقعا از بین رفته! معلوم بود که دارن به یه چیزی اشاره میکنن و میخندن، ولی تا لحظه ی آخر که اون دخترکوچولو به آرنجم اشاره کرد و گفت "خداحافظ ته‌ته" متوجه‌ش نشدم. حداقل یه جایی می‌نوشتی که خودم هم می‌تونستم ببینمش. الان نمی‌دونم که باید احساساتی بشم یا برای آبروی از دست رفته‌م حرص بخورم!»
لب های جانگکوک، کم‌کم به خنده باز شد و تهیونگِ خجل و سردرگم‌ روهم به خنده انداخت.
«- من نمی‌دونستم سمورهای آبی باهوش درواقع نابیناهم هستن! تو صبح نزدیک نیم ساعت رو با دست های بالا اومده جلوی آینه درحال درست کردن موهات بودی، چطور همچون نوشته ی پررنگی رو روی آرنجت ندیدی؟»

Guardian Angel Where stories live. Discover now