_لطفا فقط بگو شرطت چیه؟!
لحنِ گستاخانش رو پشتِ هاله ای از احترامِ متظاهرانه پنهان کرد و با دستاش پای راستش رو که بی اراده به زمین کوبیده میشد، نگه داشت.مردِ مقابلش رو خوب نمیشناخت ولی خاطره ی خوبی هم از آخرین پیشنهادی که ازش شنیده بود نداشت ،و این باعث میشد از شدتِ اضطراب دهانش خشک شه و لایه ای از عرقِ سرد روی پیشونیش بشینه.
مردِ چاقِ برند پوش بالاخره بعد از بررسی های کثیفی که روی تهیونگ انجام داد خواسته ای رو مطرح کرد که با وجودِ بهتر بودن از چیزایی که تهیونگ خودش رو براشون آماده کرده بود،به نوبه ی خودش مصیبتی به حساب میومد!
_من ادمِ نامهربونی نیستم پسر و فقط در قبالِ لطفِ بزرگم یه کارِ کوچیک میخوام،که امیدوارم یا بتونی انجامش بدی و یا دلِ خداحافظی کردن از″ دوست پسرت″ رو حداقل برای چند سال داشته باشی!
تنها کاری که ازت میخوام رسوندنِ یه بسته به اتاقیه که قبلا دوست پسرت توش بود؛یه بسته بهت میدم،یه بهانه جور میکنی،میری اونجا و به کسی که توی اون اتاقه بسته رو میدی و میگی از طرفِ ″آقا″اومدی.البته،این که دهنت رو جای بیخودی باز نکنی و یا خراب کاری هم نکنی به آینده ی اون پسر ارتباطِ زیادی داره،متوجهی که؟!تهیونگ متوجه بود،میفهمید دورو برش چه خبره و میتونست خلافکار بودنِ موجودِ نفرت انگیزِ جلوش رو حدس بزنه.تنها چیزی که اون متوجهش نمیشد،دلیلِ اونجا بودنش بود و دلیلِ خطر کردنش!حتی یک ماه هم از اولین باری که اون سنجابِ منزوی رو دیده بود نمیگذشت!
مطمئن بود درخواستِ مرد رو قبول میکنه،البته این که درست انجامش بده و یا دهنش رو بسته نگه داره بحثِ دیگه ای بود.شاید دوست نداشت این حقیقت رو بپذیره،ولی اون همیشه از همه کوچکتر بود و ضعیفتر و همیشه در حالِ تلاش برای ثابت کردنِ خودش به دیگران بود؛تمامِ عمرش روداشت تلاش میکرد که دیگران دستِ کم نگیرنش و به چشمِ بچه بهش نگاه نکنن و حالا که داشت از دور به زندگیش نگاه میکرد میفهمید که این رفتار چقدر براش عادت شده و چقدر دنبالِ جلبِ نظرِ دیگرانه.شاید دلیلِ کمک کردنِ افراطیش به جانگکوک هم همین بود؟!
_درخواستت رو قبول میکنم..فقط بگو کی اون بسته رو بهم میدی و کی برای آزاد کردنش میری..من با تویی که برای رضایت دادن به اداره ی پلیس میری میام و زمانی که داری کارهاش رو انجام میدی اون بسته رو تحویل میدم،خوبه؟
_هووم..برای من شرایط تعیین میکنی؟جایگاهت رو فراموش کردی؟ولی باشه.در واقع من از کوچولو های گستاخ خوشم میاد..هامبرت بهش چی میگفت؟..اها..نیمفت!
تهیونگ حس میکرد خونش اسیدی شده و داره از داخل میبلعدش؛یعنی کی میشد با زدنِ لگدی به لای پاهای مرد،که به نظر زیادی هم فعال بود،اونو تحویلِ هیونگ هاش بده و با خیالِ راحت به مشاوره دادن به پسرِ شونزده ساله ای که تا به حال سه بارخودکشی کرده بود بپردازه؟!
چقدر از زندگی اصلیش دور شده بود...صدای نفرت انگیز ولی خوش آهنگِ مرد دوباره توی گوشش پیچید و باعثِ به هم پیچیدنِ دلش شد:
_من این دوشنبه حوالیِ ساعتِ یازده و نیم دمِ درِ اداره ی پلیسم و فقط در صورتی واردش میشم که تو هم اونجا باشی..پس حواست باشه!از جاش بلند شد و کمربندِ گوچیش رو با خودنمایی مرتب کرد
_خب..داشتم از حرف زدن باهات لذت میبردم ولی متاسفانه کارهای مهم تری از این دارم..تا دوشنبه مواظبِ خودت باش که یوقت کارِ دوست پسرت لنگ نمونه..فعلا!پسرِ برافروخته اون مرد رو با نگاهش تا دمِ در بدرقه کرد و بلافاصله بعد از خارج شدنِ اون از کافه لگدِ محکمی به پایه ی میز زد که نه تنها به خاموش شدنِ خشمش کمکی نکرد،بلکه باعث شد بعد از دادنِ پولِ میزی که ترک خورده بود به صاحب کافه با لنگ زدن از اونجا بیرون بیاد و به سمتِ خونه اش راه بیوفته!
درِ آپارتمانِ سفید رنگ رو با کلید باز کرد و با خونه ی خالی و ساکتی مواجه شد که یادش نمیومد کی اون رو انقدر خوب مرتب کرده..در واقع حتی همخونه داشتن هم به تنهایی خودش و سکوتِ خونش کمکی نکرده بود!
جرئت نداشتِ به اتاقِ کوک نزدیک شه سعی کنه باهاش ارتباط برقرار کنه.به اندازه ی کافی این کار رو کرده بود و با ترس و گوشه گیری پسرِ بزرگتر و در بهترین حالت سکوتش مواجه شده بود!
خودش رو روی کاناپه پرت کرد و تلاش کرد به یاد بیاره که کی انبوهی از کتاب هارو از رپی اون برداشته،ولی چیزی به فکرش نرسید.
این ممکن بود کارِ همخونش باشه؟یعنی تنها نبودن اینجوری بود؟خواب داشت میبلعیدش و از بیشتر فکر کردنش جلوگیری میکرد و همینطور باعث شد اون پسری رو که از لای در با امید به حرکاتش چشم دوخته رو نبینه!
_______________________
پاک کردنِ اشکاتو خودت یاد بگیر...شاید یه روزی دستمال هم دیگه کمکت نکنه...
________________________سلام...
حرفی ندارم راستش!
سه رقمی شدنِ ریدرا مبارک.. :)
خب..اگه بخواید زندگیتونو تو دوتا ایموجی تعریف کنید اونا چیان؟(بل..حوصلم سر رفته!)
🙁🙄این واسه منه:/
فایتینگ..
YOU ARE READING
Guardian Angel
Fanfictionجانگکوک داستان بیماره...البته نه یه بیماری جسمی!یه بیماری روحی روانی به اسم social anxiety disorder یا اضطراب اجتماعی! اون تو ارتباط برقرار کردن و روابط اجتماعی صفره و از قضاوت شدن و مورد آزار قرار گرفتن میترسه... ولی شاید یه فرشته محافظ تو زندگیش ب...