با شرم توی خودش جمع شد و برای بار دوم با صدای آرومی معذرت خواهی کرد. اون پسر رو بیش از حد زود قضاوت کرده بود.
«- نمیخواد به عذر خواهی کنی. من نمیخوام این رو بهت اجبار کنم...ولی واقعاً دلم میخواد بهت کمک کنم؛ از بیعدالتی خوشم نمیاد.»حس عجیبی داشت. شاید پنهان شدن و هیچ کاری نکردن دیگه کافی بود. اهمیتی به اذیت شدنش در آینده نمیداد؛ حرف زدن با اون پسر غریبه مسلماً هزاران برابر از زندان رفتن راحت تر بود.
برای رسیدن به آزادیای که حقش بود مسیر طولانیای پیش رو داشت؛ طولانی و ناشناخته. انگار
با نگاه دوخته شده به زمین و لحنی که پر از تردید بود، "باشه"ای به زبون آورد. رسا تر از همیشه و بدون لکنت و عرق کردن. چیز زیادی نبود، ولی از همین اول راه داشت به خودش افتخار میکرد.با تکون دادن سرش، افکار آزار دهنده رو از خودش دور کرد و نگاهش رو به پسر تهیونگ نام داد. به نظر که از پیروزیش خوشحال بود.
با چهره ی متبسم و تا حدی هیجان زدهش، شروع به حرف زدن کرد:
«- همونطور که قبلاً گفتم، اسمم تهیونگه؛ کیم تهیونگ. داستان تو رو از نامجون هیونگم شنیدم. اون رو دیدی، همون کسی که بلافاصله بعد از رسیدنت به اینجا به اتاقش رفتی و به هیچ کدوم از حرف هاش جواب ندادی. اون مقام بالایی تو اداره ی پلیس داره. جین رو هم دیدی. اون واقعاً برادرمه. همون کسی که توی بیمارستان پیشت بود و ازش درباره ی دستبند توی دستت پرسیدی. این یکی از دلایلم واسه کمک کردن به توئه؛ تو انقدر بیگناه بودی که حتی کاری که انجام داده بودی رو باور هم نمیکردی. این از عدالت خیلی دوره!
من روانشناسی کودک و نوجوان خوندم. همیشه کمک کردن رو دوست داشتم. از اواخر دوران دانشجوییم توی پرورشگاه به عنوان مشاور کار میکنم و هر روز با چند نفر حرف میزنم که به نظر عجیب و مریض میرسن؛ اما فقط لازمه که از دریچه ی دید خودشون به دنیا نگاه کنی، اون وقته که تمام رفتار هاشون به نظر معمولی و قابل درک میاد. با تعاریفی که نامجون ازت میکرد یاد بچه هایی افتادم که برای مشاوره پیش من میان. نمیدونم میتونی به من اعتماد کنی یا نه، اما ازت میخوام که دریچه ی دیدت رو بهم نشون بدی؛ جوری که دنیا و اتفاقاتش رو میبینی. شاید اونطوری بتونم بهت کمک کنم...»حرف هایی که میشنید به گوشش جدید بودن. اون اولین کسی بود که خواسته بود درکش کنه، اولین کسی که تلاش نکرد اون رو به کاری مجبور کنه، اولین کسی که متوجه بیگناه بودن و احساساتش شده بود!
افراد دیگه فقط میخواستن اون رو اصلاح کنن، میخواستن بهش بفهمونن که ترس هاش بی منطق و غیر معمولن...دهانش رو برای تعریف کردن ماجرا و نشون دادن زاویه ی دیدش به اون غریبه ی متفاوت باز کرد، اما فقط دو کلمه از بین لب هاش بیرون پرید؛ دو کلمه ای که وصف کننده ی تمام احساسش بود:
«- من میترسم!»
شاید هم این بزرگترین قسمت زاویه دیدش بود؛ اون میترسید!______________________
ﻧﺨﺴﺖ ﺛﺎﻧﯿﻪﻫﺎ
ﮐﻤﯽ ﺑﻌﺪ
ﺩﻗﯿﻘﻪﻫﺎ
ﺳﺎﻋﺖﻫﺎ
ﺭﻭﺯﻫﺎ …
ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﻪ ﻣﯽﺁﯾﯽ
ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ
ﺳﺎﻝﻫﺎﺳﺖ
ﺩﺭﺩ ﻣﯽﮐﺸﯽ ﻭُ
ﭼﯿﺰﯼ ﺣﺲ ﻧﻤﯽﮐﻨﯽ...!
YOU ARE READING
Guardian Angel
Fanfictionجانگکوک داستان بیماره...البته نه یه بیماری جسمی!یه بیماری روحی روانی به اسم social anxiety disorder یا اضطراب اجتماعی! اون تو ارتباط برقرار کردن و روابط اجتماعی صفره و از قضاوت شدن و مورد آزار قرار گرفتن میترسه... ولی شاید یه فرشته محافظ تو زندگیش ب...