part.49

2.5K 402 251
                                    

زنگ در خونه رو به صدا در آورد و به گوشه ای از چهارچوب در تکیه داد. روز شلوغی رو گذرونده بود، اما حالا با کمی فاصله از دنیای پر هیاهوی بیرون و توی چهار دیواری خونه‌ش، کسی رو برای در آغوش گرفتن و در کردن خستگی داشت. احساس خوش‌بختی می‌کرد.

با باز شدن در، تکیه‌ش رو از چهارچوب برداشت و به پسر خوش‌بویی داد که با لبخند کمرنگی، در رو براش باز کرده بود. این بار به جز  بوی لوسیون و شامپو بدن، بوی دیگه ای هم از پسر به مشام می‌رسید؛ بوی خاک و رطوبت، بوی خیابون های خیس از بارونی که همین حالا توی اون‌ها قدم زده بود.
سرش رو کمی از روی شونه ی کوک بلند کرد و بعد از کوتاه بوسیدن گردنش، سوال توی ذهنش رو مطرح کرد:
«- بیرون بودی؟»
پسر گردنش رو به صورت ناخودآگاه جمع کرد و سر تهیونگ رو جایی بین گردن و چونه‌ش، گیر انداخت.
«- آره. یه ذره خرید کردم. نگاه کن!»
بعد از دوباره بوسیدن گردن پسر، دست هاش رو از دورش باز کرد و مشغول بررسی لباس های جدید توی تنش شد.
«- شبیه پسر های نوجوون دهه ی نود شدی! بهت میان.»
جانگکوک تک خنده ای کرد و نگاهی به سر تا پای خودش انداخت.
«- دهه ی نود؟ من تا شونزده سالگی با همین مدل پیژامه ها می‌خوابیدم! به نظرم راحت ترین لباس های توی دنیا بودن. هنوز هم همین فکر رو می‌کنم.»
تهیونگ پارچه ی تزئین شده با راه راه های نازک صورتی رنگ رو توی دستش گرفت و کمی با اون بازی کرد. واقعاً راحت به نظر می‌اومد.
«- من وقتی کودکستان می‌رفتم همچون لباس هایی داشتم... و این جوراب ها رو. مادر بزرگم هر زمستون این‌ها رو برام می‌فرستاد تا سرما نخورم. خیلی نرم بودن، ولی همیشه داشتن از پام در می‌اومدن. مامان‌بزرگ هیچ وقت اندازه های من رو خوب یاد نگرفت!»

جانگکوک به حرف های اون خندید  و موهای مرطوب شده از بارونش رو کنار زد. کاش برای همیشه کنارش می‌موند.
«- این پیژامه اصلاً فروشی نبود. توی تن مانکن داخل ویترین یکی از مغازه ها دیدمش و طرح و رنگش جوری من رو یاد نوجوونی هام انداخت که رفتم توی مغازه و با قیمت خیلی بیشتری از ارزش واقعی‌ش خریدمش. به هر حال خیلی وقت بود که همچون چیزی رو ندیده بودم و دلم واقعاً می‌خواستش. ولی از این جوراب ها برای تو هم خریدم. پوشیدنشون توی روز های سرد خیلی لذت بخشه!»
تهیونگ با افتخار و کمی ناباوری خندید و دوباره پسر رو توی آغوشش گرفت. اون به تنهایی بیرون رفته بود، برای به دست آوردن چیزی که می‌خواست تلاش و برای اون هم خرید کرده بود. تهیونگ با خوش‌حالی به خودش افتخار می‌کرد!
«- آره کوکی، این ها خیلی خوبن. مخصوصا توی روز های بارونی یا زمان هایی که اون ها رو زیر چکمه های بلند می‌پوشی و برای برف بازی کردن بیرون می‌ری. الان حس می‌کنم خیلی دلتنگشون بودم و نمی‌تونم برای دوباره پوشیدنشون صبر کنم.»

جانگکوک با حس لذت از صدای خوش‌حالی که از جایی توی گردنش به گوش می‌رسید، لبخند بزرگی زد و بدون این که از آغوش تهیونگ خارج بشه به سمت اتاق حرکت کرد. از اول اون روز حس خوبی داشت.
«- نمی‌دونستم از چه رنگی خوشت میاد، ولی این به نظرم مکمل اونی که من دارم اومد. کنار هم جالب بودن. بپوششون.»
تهیونگ با کمی فاصله گرفتن از کوک، نگاهی به جوراب های طرح دار کاموایی و سبز رنگ روی تخت انداخت. همون‌طوری که خودش هم گفته بود، اون ها هارمونی جالبی با جوراب های توی پای کوک داشتن؛ چیزی مثل تکامل.
«- من از این رنگ سبز متنفر بودم کوک، ولی حالا باید توی تنفرم تجدید نظر کنم؛ این ها خیلی دوست‌داشتنی‌ان! می‌ترسم کثیفشون کنم، قبل از پوشیدنشون دوش می‌گیرم.»

Guardian Angel Where stories live. Discover now