چشم هاش رو بست و تخیلش رو با صدای تهیونگ همپا کرد.
«″- میدانی انجا،پشت دیوار های ویلت چه هست؟!″
″- مردمی که همه از ابِ یک چاه نوشیده اند!″
زدکا گفت: ″- دقیقا، فکر میکنند طبیعی اند چون همه شان مثلِ هم رفتار میکنند. خب من میخواهم تظاهر کنم از ابِ همان چاهِ انها نوشیده ام!″»صدای تهیونگ توی سرش میپیچید و گنگ میشد. بم و آرامش بخش.
چند وقت بود که بیشتر از هر چیزی خستگی رو تجربه میکرد؛ خستگی از ورزش، خستگی از خرید، خستگی از تلاش کردن، خستگی از مردم..!ولی در آخرِ روز،وقتی نوبت به دراز کشیدن روی تخت کنارِ تهیونگِ نشسته و غرق شدن توی صداش میرسید حس میکرد میتونه یک روزِ دیگه هم ادامه بده..برای تهیونگی که بی دلیل به کمک کردن بهش ادامه داده بود!
«فردا نرو باشگاه.»
جمله ی نیمه دستوریِ تهیونگ اون رو از اعماقِ افکارش بیرون اورد.
«چرا؟!»«همینجوری.. میخوام فردا رو فقط استراحت کنیم.»
چهره ی پسرِ کنارش رو نمیدید، ولی تبسمِ روی لب هاش چیزی نبود که نتونه حسش کنه.اروم موافقت کرد و به پشت غلتید. خواب داشت اون رو توی خودش غرق میکرد.
**
قاشقش رو برای اخرین بار لیسید و با لذت از صبحونه ی متفاوتش روی صندلی لم داد. استراحتی که تهیونگ تدارک دیده بود زیادی جالب و لذت بخش بود.
دیشب تنها چیزی که توی ذهنش بود یک روزِ کامل دراز کشیدن و چرت زدن بود ولی وقتی صبح رو با نسکافه ی بدونِ شکر و نوتلایِ بدونِ نون شروع کرد فهمید راه های بهتری هم برای استراحت کردن وجود داره؛ مثلا یک روز دور شدن از چهارچوب ها و لذت بردن از چیزهای کوچیک.
تهیونگ بدونِ این که ظرف هارو جمع کنه از اشپزخونه بیرون رفت و با گفتنِ:«امروز میخوام برای شام نودلِ خام بخورم!» اسپیکرِ کنارِ تلوزیون رو روشن کرد.
در حالی که بینِ آهنگ ها دنبالِ چیزی میگشت صداش رو کمی بلند کرد:«کووک! کجا موندی پسر؟! بیا از تو کشو اون عودایی که جعبشون سبزه رو بهم بده.»
جملاتِ عادی و کارهای روزمره..زندگیِ نرمال؛ چیزی که سال ها ازش محروم بود.تهیونگ بعد از روشن کردنِ عود ها، تنظیم کردنِ آهنگ و گذاشتنِ کولر روی اخرین درجه پرده های خونه رو کشید و خودش رو بینِ پتو هایی که اورده بود پرتاب کرد. به نظرش یک روز بی قید زندگی کردن لذتبخش تر از جشنِ دونفره ای بود که جیمین پیشنهادش رو داده بود.
«تهیونگ؟»
صدای مرددِ کوک از بینِ پتو ها به گوشش رسید.با گفتنِ ″هوم″ـه کش داری حواسش رو به حرف های اون داد.
«پدرم دیروز بهم زنگ زد. گفت اومدن سئول و توی خونه ی خودم پیدام نکردن..حسابی از دستم ناراحت بود. وقتی هم خواستم به دروغ بگم مسافرتم گفت کلیدِ خونم رو داشته و اونجا شبیعِ جایی نیست که صاحبش به مسافرت رفته باشه. منم مجبور شدم بگم چندوقته دارم با یکی از دوستام زندگی میکنم که هم خودم تنها نباشم هم اون. پدرم هم که تا الان ندیده بود من بتونم با کسی معاشرت کنم ازم خواست دوستم رو باهاش آشنا کنم و وقتی من گفتم فردا باشگاه دارم و نمیتونم بیام انقدر تعجب کرد که سرم داد کشید و گفت قبل از دیدنِ خودم و کسی که پیشش زندگی میکنم از سئول نمیره. میشه فردا همراهم بیای تا با پدرم آشنات کنم و اون دست از سرم برداره؟»این ترسناک بود؛ چیزهای خیلی خوبی از پدرِ کوک به خاطر نمی اورد.
«باشه کوک..نگرانش نباش. تو که کارِ اشتباهی نکردی.»کوک سرش رو بیشتر داخلِ پتو ها کرد و لرزید. یعنی خانوادش چه فکری در موردِ پیشرفتِ درمانش میکردن؟ یا تهیونگ؟ تمامِ دلخوشی های بچگی و نوجوونیِ کوک به دستِ پدر و مادرش نابود شده یودن و تهیونگ...یکی از بزرگترین دلخوشی هایِ دورانِ جوونیش بود. اگه اون رو هم ازش میگرفتن؟!
یادش میومد که همون روانشناسی که کابوسِ خیلی از شب هاش بود یک بار به خانوادش گفته بود که حواسشون به عواقبِ کمبودِ محبت باشه..گفته بود اگه کوک بخواد محبتی که از دور و بریاش نگرفته رو جورِ دیگه ای ارضا کنه خطر هایِ زیادی رو تجربه میکنه و پدر و مادرش برعکسِ همیشه هیچ توجهی به اون حرف ها نکرده بودن. تهیونگی که میترسید اون ها ازش بگیرن نقطه ی جبرانِ تمامِ کمبودِ محبت هاش بود..بدونِ هیچ خطری!
**
خب..
1.کتابی که ته داشت میخوند ″ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد″ اثر ′پائولو کوئلیو′ بود.
2.شاید هزاران بار این پارت رو عوض کردم ولی هنوزم حس میکنم بده..
3.ممنونم که با وجود تمومِ نقص هاش میخونیدش:)
YOU ARE READING
Guardian Angel
Fanfictionجانگکوک داستان بیماره...البته نه یه بیماری جسمی!یه بیماری روحی روانی به اسم social anxiety disorder یا اضطراب اجتماعی! اون تو ارتباط برقرار کردن و روابط اجتماعی صفره و از قضاوت شدن و مورد آزار قرار گرفتن میترسه... ولی شاید یه فرشته محافظ تو زندگیش ب...