part.42

2.4K 404 93
                                    

«- اروم حرکت کن کوک، اینجا لیزه!»
فرکانسِ صدای تهیونگ بعد از پیچیدن بینِ قطره هایِ بارون و چرخیدن با جریانِ باد، به گوشش رسید.
«- حواسم هست هیونگ. بچه که نیستم!»
با این که تهیونگی که پشتِ سرش بود رو نمیدید،میتونست لبخندِ کجش رو تصور کنه.
«- من چیزی در موردِ بچه بودنت گفتم؟ نکنه جدیداً برای زمین خوردن هم محدودیتِ سنی ایجاد شده؟!»
تکخنده ی کوتاهی کرد و بعد از بیشتر تنگ کردنِ چشم هاش بر اثرِ باد و بارونِ شدید، راهش رو به سمتِ بالای تپه پیدا کرد. شاید بالا رفتن از تپه تویِ یک روزِ بارونیِ بهار، اون هم فقط به خاطرِ این که فرزند خونده ی تهیونگ کمی با خودش خلوت کنه خیلی هم فکرِ خوبی نبود!
«- کی برمیگردیم هیونگ؟!»

این بار هم چشم چرخوندنِ تهیونگ رو حس کرد.
«- میدونم داری به چی فکر میکنی! خونه ی یورا هنوز اماده ی سکونت نیست و اون هم با ما احساسِ راحتی نمیکنه. در کل، این که بعد از اتفاقی که براش افتاد علاقه ای به تنها موندن با دوتا پسر تویِ خونه نداشته باشه قابلِ درکه دیگه؟ من نمیتونم براش خانواده یا چیزی مثلِ پدر باشم کوک..تنها کاری که ازم بر میاد فراهم کردنِ آرامششه..»
صدای تهیونگ با ادایِ کلماتِ اخر،کم کم تحلیل رفت و قطع شد. حسِ اضطراب و نگرانیِ پسر در موردِ یورا بیش از حد محسوس بود. شاید نیاز به کمی عوض شدنِ جَو داشتن.
«- درسته هیونگ. از اونجایی که ما از خودمون اشعه تولید میکنیم،حتما نیاز بود که وسطِ همچون بارونی به یه تپه تویِ حومه یِ شهر بیایم.»
خنده هایِ پر از آرامشِ تهیونگ از بینِ باد به بدنش گرما تزریق کردن. شاید هم اون واقعا از خودش اشعه یِ ارامش تولید میکرد؟!

«- چه اهمیتی داره هیونگ؟! مهم اینه که-»
صداش با برخورد کردن به کنده یِ درخت و به واسطه ی همون فرود اومدن رویِ باسن و لیز خوردنش قطع شد. اون روز واقعا روزشون نبود!
تهیونگ بعد از دیدنِ صحنه یِ لیز خوردنِ کوک رویِ گِل ها، به سمتش دوید و تلاش کرد با گرفتنِ دستش متوقفش کنه؛ اما به دلیلِ جاذبه ی زمین،خودش هم با کوک همراه شد و صحنه ی مضحکی از پسری که به پشت، رویِ باسن لیز میخوره و پسرِ دیگه ای که با گرفتنِ دستش دنبالش کشیده میشه ساخت. کاش کسی بود که ازشون فیلم میگرفت!

«- کوکیییی!»
«- بلههه؟!»
«- داریم میخوریم به درخت!»
از دیدِ تهیونگ،صحنه ی ترسناکی بود. هاله یٍ درختی که از بینِ قطراتِ ریزِ بارون، به سرعت بهشون نزدیک میشد و جانگکوکی که پشتِ سرش رو نمیدید و هر لحظه ممکن بود با برخورد کردن به چیزی، اسیب ببینه. از کی تا حالا اون پسر از خودش مهم تر شده بود؟!
به صورتِ نیمه ناخودآگاه، بدنش رو خم کرد، جانگکوک رو تقریبا به اغوش کشید و تلاش کرد که جایِ خودش و کوک رو با هم عوض کنه. تحملِ دردِ جسمیِ آسیبی که قرار بود از برخورد با درخت ببینه، راحت تر از تحملِ دردِ روحی ای بود که با آسیب دیدنِ کوک مسلماً دچارش میشد!

**

آخرین قرص ها رو هم از تویِ بسته بندی در اورد و کنارِ بقیه رویِ کانتر گذاشت. هنوز هم به جرئتِ کشیدنِ تیغ رویِ رگش نرسیده بود.
دوربینِ گوشیش رو روشن کرد و همون طور که با عجله یِ نسبی، از خالی بودنِ تمومِ قسمت هایِ خونه فیلم میگرفت و حرف میزد، دسته یِ اولِ قرص ها رو با اب فرو داد و بعد دسته یِ دوم. با وجودِ خوردنِ این حجم از قرص هایِ متفاوت، احتمالِ زنده موندنش به زیرِ صفر درصد میرسید. به هر حال،دلیلی هم که برایِ زنده موندن نداشت.
«- اون ها به من لطف کردن و خواستن نجاتم بدن. مخصوصا مشاور تهیونگ. من...من نمیخواستم که لطف هاشون رو اینجوری جواب بدم..ولی..احساس میکنم دیگه نمیتونم..پوچیِ درونی داره از پا درم میاره..من کسی رو ندارم که بخوام بهش وصیت کنم..من خیلی تنهام..مشاور تهیونگ و دوستش قرار بود من رو از تنهایی در بیارن..ولی نشد..اونا تنها کسایی هستن که حرفی برایِ گفتن بهشون دارم..ولی فقط...فقط همین که بدونن قدر دان و شرمندشونم برام کافیه...خداحافظ!»

با هق هق، ضبطِ ویدئو رو متوقف کرد و با چشم هایی که حالا کمی تار میدیدن، والپیپرِ تلفنش رو برایِ آخرین بار چک کرد.«- اخرین ویدئویِ ضبط شده رو ببینین.»
این والپیپرِ گوشی بود، با بک گراندِ سیاه؛ مثلِ احساسِ درونی ای که وجودش رو در خودش غرق میکرد.
زمان رو نمیفهمید. سرگیجه، تهوع و درد..و بعد سیاه چاله،تاریکیِ مطلق..مثلِ چیزی که مدت ها بود درونش حس میکرد!

**

«- از اونجایی که طبقِ گفته ی خودت دیگه بچه نیستی، وقتی رسیدیم خونه صندلی هایِ گِلی شده رو هم خودت تمیز کن. یه آدم بزرگ پایِ خراب کاریاش میمونه!»
چشم هاش رو برایِ تهیونگی که با جمله یِ:«- تو که دیگه بچه نیستی.» داشت رویِ اعصابش میرفت چرخوند و دنبالِ جوابی برایِ حرفش گشت. معشوقه ی روانشناسش،گاهی مثلٍ نوجوون هایی که بهشون مشاوره میداد رفتار میکرد.
«- آره هیونگ. من دیگه بچه نیستم و این قانون رو بلدم..ولی نظرت چیه که تمیز کردنِ صندلی ها رو به یورا بسپاریم؟ به هر حال اونم باید این قوانین رو یاد بگیره دیگه!»
خنده یِ بلندِ تهیونگ گوشش رو نوازش کرد.
«- تو نگرانِ تربیتِ دخترِ من نباش. تا جایی که من میدونم اون حداقل موقعِ راه رفتن جلویِ پاش رو نگاه میکنه!»

«- مبارکه هیونگ..مبارکه. آدم هایِ بزرگی مثلِ تو الزایمر هم میگیرن دیگه! مگه تا چند ساعت پیش قرار نبود تو فقط دوست و حامیِ یورا باشی؟ الان یهو شد دخترت؟! اونم تنها!»
و بازهم ارامش...شاید اگه به انگیزه ی شنیدنِ خنده هایِ تهیونگ نبود، اون مکالمه مدت ها قبل به پایان رسیده بود.
«- دختری که پیشِ من زندگی میکنه، دختری که قیمِ قانونیش کیم تهیونگه، دختری که توسطِ من حمایت میشه..این ها همه معنایِ ″دخترم″ میدن»
«- بینِ چیز هایی که گفتی، تو فقط قیمِ قانونیِ من نیستی. پس چرا یورا دخترته و من رو نهایتاً ″دوستم″ یا ″هم خونم″ معرفی میکنی؟!»
تهیونگ همونطور که قهقهه میزد، تویِ خیابونِ اشنا ولی کمی غریبه ای پیچید.
«- اگه از این به بعد تو رو هم پسرم صدا کنم راضی میشی؟! الانم دارم میرم خونه ی تو،پسرم! ترجیح میدم دخترم روزِ اولِ حضورش تویِ خونه‌مون ما رو با این سر و شکل نبینه.»

**

صدایِ پیغامگیرِ تلفن، از بینِ صدایِ مرگ به گوش میرسید:
«- باهات کار دارم، ته. پیامم رو دیدی زنگ بزن لطفاً!»
و سکوت..صدایِ مرگ!
شاید هم درکِ حجمِ زیادِ صداها برایِ انسان ها شخت بود که مرگ رو بی صدا میشنیدن، وگرنه مرگ پر از صدا بود؛ صدایِ غم، صدایِ سوگواری، صدایِ ارامش، صدایِ خلاء...این ها ففط گوشه ای از صدایِ بی روحِ ″مرگ″ بودن.
**

«- تو امروز تبدیل به یه آکاردئونِ پر سر و صدا شدی کوک! فقط زنگِ در رو بزن.»
تهیونگِ کلافه از حرف هایِ پر اضطرابِ کوک، به شوخی گفت و به دیوارِ کنارش تکیه داد. کوک در عینِ حالی که بینِ محدودیت ها بزرگ شده بود، چیزِ خاصی هم ازشون نمیفهمید. به هر حال، اون همیشه از ادم ها فراری بود.
جانگکوک زنگِ در رو فشار داد و همون طور که زیرِ لب ادایِ تهیونگ رو در می اورد،منتظر موند.
«- ما باید به حریمِ خصوصیِ اون دختر احتراااام بذاااریممممم..مگه نه پدر؟!»
تهیونگ با خستگی، چتری هاش رو رو به بالا فوت کرد و جواب داد:
«- درسته. ولی الان که معلوم نیست دخترم به چه دلیلی در رو باز نمیکنه، بهتره بیخیالِ اداب و رسوم بشیم. چشم هات رو بگیرو صبر کن تا در رو باز کنم!»

✧✧✧
فحش آزاد...
ولی ریل لایف و انگست رو هم میتونید تویِ ژانرا پیدا کنید..وای

Guardian Angel Where stories live. Discover now