چند لحظه بعد از فشار داده شدنِ زنگ، درِ خونه ی قدیمیِ کوک توسطِ زنِ به شدت ریز نقشی که با کمکِ عصا راه میرفت باز شد. زنی که با بیرون انداختنِ دندون های بزرگش از بینِ لبخندِ روی لب هاش حدس هایِ تهیونگ در موردِ دلیلِ حبس شدنِ نفسِ کوک رو به یقین تبدیل کرد.
مادرِ کوک بعد از نشستن روی نزدیک ترین مبل دهانش رو برایِ زدنِ حرفی باز کرد؛ حرفی که با به گوش رسیدنِ صدای باصلابتی در نطفه خفه شد!
«جانگکوک!»
نفسِ تازه بالا اومده ی کوک دوباره توی سینه حبس شد.
«بابا.»تصورِ بدتری از پدرِ جانگکوک داشت. اون مرد به نظر آدمِ بدی نمی اومد.
«دوستت رو اول برای تعویضِ لباس ببر و بعد به اتاقِ مهمان راهنمایی کن؛ باید کمی باهم حرف بزنیم. مطمئن باش حرف هامون تا قبل از تموم شدنِ رفعِ دلتنگیت با مادرت تموم میشن.»
کوک از جا بلند شد و با اشاره ی کوتاهی به سمتِ نقطه ای از خونه رفت. تهیونگ کمی ترسیده بود؛ شاید قضاوتش در موردِ پدرِ کوک اشتباه از اب در میومد.
به دنبالِ کوک واردِ اتاقی شد و درش رو با احتیاط بست. به نظر میومد به جایِ خون موادِ مذاب توی رگ هاش جریان دارن.
«فقط بهش بگو تو خیابون وقتی پانیک کرده بودم باهام آشنا شدی و بعدش خواستی بهم کمک کنی..یکم در موردِ محلِ کارت و جیمین هیونگ حرف بزن و از درمانم تعریف کن..اگه توی جزئیات ریز شد بگو خونم رو بلد نبودی و منی که بیهوش بودم رو به خونت بردی..نمیدونم! در موردِ بدقلقی ها و ترس هام بهش بگو...باور میکنه. اونقدراهم ادمِ جزئی نگری نیست.»
تهیونگ دستش رو تویِ موهاش فرو کرد و به جانگکوکی که به صورتِ ناخود اگاه حرکتش رو تکرار کرد خندید. مهم نبود چه چیزی پیش بیاد، تهیونگ برایِ محافظت از کوک با خودش پیمان بسته بود و میخواست تا همیشه پایِ قولش بمونه.
به سمتِ اتاقی که پسرِ مو مشکی بهش اشاره کرد رفت و در زد. صدایِ قلبش رو مسقیما توی گوش هاش میشنید.
«بیا تو پسر.»اروم وارد شد و با اشاره ی پدرِ کوک در رو پشتِ سرش بست.
«سلام. اسمِ من تهیونگه!»احساسِ خجالت بینِ موادِ مذابِ تویِ رگ هاش نفوذ کرد و رنگِ کمی به گونه هاش پاشید.
«اولین باری که جانگکوک گفت با دوستش زندگی میکنه در موردِ دروغ گفتنش مطمئن بودم؛ راستش رو بخوای فکرم حتی به جاهایِ بدتری مثلِ اجبار و یا رابطه ی غیرِطبیعی با همجنسش هم رفت. ولی امروز وقتی طوری که دست هاش به لباست چنگ زده بود رو دیدم شکم از بین رفت. اون هیچ وقت اینجوری به ما تکیه نکرده..من همیشه میدونستم براش کم گذاشتیم..ولی اینجوری دیدنش حسِ بدتری داره.»تهیونگ نمیدونست چه جوابی میتونه به این حرف ها بده..به نظر میومد پدرِ کوک فقط بینِ چهارچوب هایِ خودساختش در حالِ خفه شدنه؛ این از طوری که در موردِ رابطه با همجنس حرف میزد و غمِ کمرنگِ توی لحنش معلوم بود.
صدایِ مرد دوباره به گوشش رسید.
«من همه راهی رو برایِ بهتر شدنِ پسرم امتحان کردم. نمیدونم از مشاوره هایی که میرفت و روندِ درمانش تویِ گذشته خبر داری یا نه، ولی مطمئنم هیچ کدومشون هیچ تاثیری روی اون نداشتن..شاید از یه جایی به بعد فقط تلاش میکردم که عذاب وجدان نگیرم. جانگکوکِ امروز خیلی با پسری که مجبور شدم برایِ راهیِ سئول شدنش یه اتوبوسِ کامل رو با یه راننده براش اجاره کنم فرق داره..هم از نظرِ چهره و لباس ها و هم از نظرِ رفتار هایی که ازش سراغ داشتم. نمیدونم تو هم تویِ این تغییر نقشی داشتی یا نه، ولی در هر حال ازت ممنونم. ما خیلی دیر قدرِ تنها بچه ای که داشتیم رو فهمیدیم. فکر میکنم متوجه شده باشی که همسرِ من بیماره. روندِ پیشرفتِ ام اسش داره به سمتِ فلج کردنِ همسرم میره و اون مدام حس میکنه به خاطرِ عذابی که به پسرش وارد کرده اینجوری شده. دلیلِ اومدنِ ما هم همین بود؛ حرفِ زدنِ مادر و پسر باهم و اگه تونستم، برگردوندنِ پسرم به خونه.»حرف هایِ پدرِ کوک تویِ سرش میچرخید و وقتی به قسمتِ ″برگردوندنِ پسرم به خونه″ میرسید انگار به مغزش چنگ می انداخت. اون تازه همه چیز رو برایِ موندنِ کوک پیشش فراهم کرده بود و تازه تمامِ موانع رو از سرِ راهشون کنار زدن بود. روزگار نمیتونست انقدر بی رحم باشه.
صدایِ خشکش بدونِ اراده از گلوش خارج شد.
«من روانشناسِ کودکانم اقا و دارم با کمکِ دوستم که روانشناسِ بزرگسالانه به درمانِ جانگکوک کمک میکنیم. من حسِ مسئولیتِ شما رو میفهمم، ولی پسرتون فعلا نمیتونه همراهتون بیاد، درمانش ناقص میمونه!»**
ام..آپِ پارتا از الان به بعد ممکنه یکم دیر و زود شه..پیشاپیش معذرت میخوام:″
YOU ARE READING
Guardian Angel
Fanfictionجانگکوک داستان بیماره...البته نه یه بیماری جسمی!یه بیماری روحی روانی به اسم social anxiety disorder یا اضطراب اجتماعی! اون تو ارتباط برقرار کردن و روابط اجتماعی صفره و از قضاوت شدن و مورد آزار قرار گرفتن میترسه... ولی شاید یه فرشته محافظ تو زندگیش ب...