باور کردنی نبود. با استرس شروع به جویدن لب هاش و حرکت دادن بدنش توی تخت کرد.
جانگکوک همیشه بی آزار و ساکت بود، چون همیشه میترسید؛ از قضاوت شدن، جلب توجه کردن و آسیب دیدن. اون تمام عمرش رو صرف راضی نگه داشتن دیگران از خودش کرده بود، چون تحمل طرد شدن توسط اطرافیانش رو نداشت و حالا توی همچون مخمصه ای گیر افتاده بود!آخرین چیزی که باهاش همخونی داشت، دستبند فلزی و زمختی بود که در کنار اذیت کردن دستش، به قلبش هم آسیب میزد.
هیچ ایده ای در مورد آینده نداشت؛ به زندان میفرستادنش؟ اما اون که از عمد کاری انجام نداده بود!در مورد زندگی توی زندان هم چیزی نمیدونست؛ یعنی باید با چند نفر دیگه که همه ی اون ها کار خلافی انجام داده بودن توی یک اتاق مشترک زندگی میکرد، کنار اون ها غذا میخورد و میخوابید و حتی از دستشویی و حمومشون استفاده میکرد؟! شاید بهتر بود به خودکشی فکر کنه!
میدونست که جرئت این کار رو نداره؛ اگه داشت اولین باری که صدای گریه ی مادرش که با عجز از پدرش میپرسید چه کار نادرستی انجام داده که خدا بچه ای مثل کوک رو بهش داده انجامش میداد.
کم ترین کاری که اون ها ممکن بود باهاش بکنن، چند تا بازجویی و شاید دادگاه بود که کوک حتی نمیتونست اون ها رو تصور کنه؛ باید در دفاع از خودش چی میگفت؟ من یه روانیم که کسی که میخواست بهم کمک کنه رو تقریباً کور کردم ولی لطفاً آزادم کنید چون این کار از روی عمد نبوده؟!
سرمی که قطره قطره وارد رگ دستش میشد رو به اتمام بود و احتمالاً با تموم شدنش خیلی چیزها رو تموم میکرد؛ مثل آرامش و آزادی کوک.
دلش میخواست لوله ی نازک سرم رو بین انگشت هاش فشار بده تا نذاره که قطرات اون مایع داخل رگش بریزن و به اتمام برسن، اما متأسفانه میدونست که نمیتونه چیزی رو درست کنه یا حتی عقب بندازه؛ شاید بهتر بود که به جای این کارها با آزادی و آرامشش وداع کنه!از ضعیف به نظر رسیدن متنفر بود؛ اما با حس کردن فرو ریختن کوهی داخل شکمش وقتی که به آینده ی نزدیکش فکر میکرد، آروم بودن و یا حتی تظاهر کردن به آرامش اصلا کار راحتی نبود.
و بعد از چند دقیقه، بالاخره تموم شد.
دستبند رو از تخت باز کردن و قسمت آزادش رو به دست دیگهش بستن، به سمت ماشین پلیس راهنمایی و بعد از سوار کردنش شروع به حرکت کردن. کوک احساس میکرد که توی خلاء زندانی شده.مدام لمسش میکردن؛ برای راهنمایی، برای نگه داشتنش، برای کنترل و کوک یاد زمان هایی میافتاد که توی مهمونی های خانوادگی لمسش میکردن و با ترحم از پدر و مادرش میپرسیدن که "جانگکوک هنوز همون طوریه؟ حالش بهتر نشده؟" و با شروع کردن به معرفیِ مرکز مشاوره و دارو باعث تغییر حالت چشم های پدر و مادرش میشدن، باعث ناامید شدن اون ها از خودش میشدن و کوک فقط میتونست ناراحت باشه و از ترس طرد شدن برای بهتر کردن رفتارش تلاش کنه که آخر این تلاش کردن بعضی وقت ها به بیمارستان میرسید و همون دو کلمه ی آشنا: حمله ی پنیک!
به خودش که اومد توی اتاقی ساده و روبهروی مردی که به نظر میرسید در حال حرف زدن باشه نشسته بود؛ اما چرا کوک به جای صدای اون مرد صدای کنایه های دیگران رو میشنید؟ چرا به جای چهره ی اون مرد نگاه های ترحم آمیز و ناامید دیگران رو میدید؟ چرا همه چیز تموم نمیشد؟
_________________________
مردگان بیشتر از زندهها گل دریافت میکنند، زیرا پشیمانی قویتر از قدردانی است...!
YOU ARE READING
Guardian Angel
Fanfictionجانگکوک داستان بیماره...البته نه یه بیماری جسمی!یه بیماری روحی روانی به اسم social anxiety disorder یا اضطراب اجتماعی! اون تو ارتباط برقرار کردن و روابط اجتماعی صفره و از قضاوت شدن و مورد آزار قرار گرفتن میترسه... ولی شاید یه فرشته محافظ تو زندگیش ب...