اون رو از دست میداد، برای همیشه. از این مطمئن بود.
«- منظورت از این چیه کوک؟ من نمیتونم بفهممش..تو..تو_»
«- هوا داره سرد میشه..میشه بریم تویِ خونه؟»
بدنش در حالِ سوختن تویِ گرمایِ اضطراب بود، اما این بحث نباید ادامه پیدا میکرد؛ مخصوصا زمانی که تنها حسِ قابلِ دیدن تویِ چشم هایِ تهیونگ سردرگمی بود..و شاید مقداری ترس. به هر حال، اون که از اول هم میدونست شانسی نداره. تهیونگ برایِ اون بیش از حد خوب بود.
«- ما باید در موردش حرف بزنیم، این بار فرار کردن راه حلِ خوبی نیست. تو اسمِ من رو رویِ بالنت نوشتی چون_»
«- چون بزرگترین چیزی که تویِ این دنیا میخوام تویی، آرزویِ دست نیافتنی و حسرتی که هرگز قرار نیست تموم شه. ولی همونجوری که میبینی، انگار این آرزو ارزشِ رسیدن به دستِ خدا رو هم نداره. ولی حتی اگه تا بالاترین نقطه یِ اسمون هم میرفت،قرار نبود چیزی از محال بودنش کم بشه. من این رو میدونم تهیونگ،میدونم غیرِ ممکنه و لیاقتِ داشتنش رو ندارم. نمیخوام در موردش حرف بزنیم. الان فقط دلم میخواد برگردم به خونه و تا آخرین لحظه ی دنیا تنها باشم!»شاید این خودٍ واقعیِ جانگکوک بود، به دور از بیماریش. اون کسی بود که میتونست فریا بزنه،کلماتش رو حق به جانب بیان کنه و حرفِ دیگران رو قطع کنه. آخرین چیزی که تا به حال شبیه بهش زندگی کرده بود.
«- من هرگز به این فکر نکرده بودم، شاید هم خودم نمیخواستم فکر کنم. تو برایِ من متفاوتی کوک، اولین کسی که همه چیزم رو باهاش شریک شدم. الان گیجم و سردرگم، نمیدونم تواناییِ تصمیمِ درست گرفتن رو دارم یا نه، ولی فقط به این سوالم جواب بده، اگه باهم واردِ رابطه بشیم، این آسیبی بهت نمیزنه؟ میتونی متفاوت بودن و تمسخر رو تحمل کنی؟ میتونی تا همیشه برایِ همه چیز تلاش کنی؟ میتونی قوی بمونی؟»
تهیونگ بلافاصله ردش نکرده بود، اون داشت بهش فرصت میداد!
«- من از قضاوت شدن متنفرم،ولی نه به اندازه یِ اولین روزی که تو رو دیدم! برایِ اولین بار تویِ زندگیم،کسی رو پیدا کردم که میخوام براش بجنگم. من با تو قوی ترم تهیونگ، با تو کمتر آسیب میبینم! این بزرگترین جرئتیه که دارم تویِ زندگیم به خرج میدم،چون میدونم هیچ کس دوباره از اسمون پیدا نمیشه و من رو نجات نمیده، چون من قبلا نجات داده شدم. میدونم هیچ کس نمیاد و بدونِ هیچ قصدی بزرگترین کمک ها رو به من نمیکنه،میدونم هیچ کس اولین عشقِ ادم نمیشه!»
عشق؟! اون الان به عاشقِ تهیونگ بودن اعتراف کرده بود؟
«- من..من فقط هیچ وقت در موردش فکر نکرده بودم کوک...در موردِ گرایشی که دارم...هرگز خودم رو با یه پسر تصور نکرده بودم...ولی تو راست میگی، برایِ من هم هرگز کسی مثلِ تو پیدا نمیشه، کسی که قبل از ترسیدن برایِ خودم،نگرانِ اون باشم. من بهش فکر نکرده بودم..تا الان حرفی از عاشق شدن هم نزدم..ولی میدونم هیچ کس مثلِ اولین کسی که بهش احساس پیدا کردم نمیشه...شاید برایِ دیگران بشه،ولی برایِ من نه؛ چون تو متفاوتی..همیشه متفاوت بودی...»
YOU ARE READING
Guardian Angel
Fanfictionجانگکوک داستان بیماره...البته نه یه بیماری جسمی!یه بیماری روحی روانی به اسم social anxiety disorder یا اضطراب اجتماعی! اون تو ارتباط برقرار کردن و روابط اجتماعی صفره و از قضاوت شدن و مورد آزار قرار گرفتن میترسه... ولی شاید یه فرشته محافظ تو زندگیش ب...