part.19

3.1K 495 63
                                    


𝑇𝑎𝑒ℎ𝑦𝑢𝑛𝑔:

موهاش رو با اضطراب از جلوی چشماش کنار زد و در حالی که از سرمای زودهنگام توی خودش جمع شده بود شماره رو برای بارِ چندم گرفت.

شاید چون شمارشو میشناخت بر نمیداشت؟!

سراسیمه دنبالِ تلفنِ عمومی گشت و نفسشو با کلافگی بیرون داد..دیگه داشت خل میشد،کش اومدنم حدی داشت!

یعنی توی این خیابونِ لعنتی هیچ تلفنی پیدا نمیشد؟!
واردِ خیابون بعدی شد و با دیدنِ تلفنِ قرمز رنگ تقریبا به سمتش دوید؛شماره رو وارد کرد و مضطرب منتظر شد و بالاخره اون صدای نفرین شده رو شنید!

_الو...؟

اگه صداش رو میشناخت قطع میکرد؟اصلا برای چی زنگ زده بود؟!

نفسِ عمیقی کشید و جملشو با بیشترین سرعت بیان کرد تا از شرش راحت شه:″میشه ببینمتون؟سلام!″
این دیگه چه جمله بندی ای بود؟

_″از جونم چی میخوای پسر؟حتی معلوم نیست چه نسبتی باهاش داری!نکنه دوست پسرشی؟اون دیوونه گی هم هست؟″

اصلا نمیفهمید،اون شماره ی فردِ آسیب دیده رو خواسته بود و هر دفعه برادرش تلفن رو بر میداشت!

اعصابش خورد شده بود،اون حتی نمیتونست از حقِ خودش و پسرِ ابریش دفاع کنه چون کارش پیشِ اون مردِ نفرت انگیز و برادرش گیر بود؛البته از هیچ نظری این همه دخالتِ مرد توی کارهای برادرش هم منطقی به نظر نمیومد!

″میشه شما یا برادرتون رو ببینم؟البته فکر میکنم درستش دیدنِ برادرتون باشه...درسته؟″

احترام گذاشتن به اون موجودِ وقیح داشت مستقیما اعصابِ مغزش رو هدف میگرفت ولی چاره ای نداشت..کمک کردن به پسرِ متفاوتی که الان براش تنها امید محسوب میشد انقدری براش اولویت بود که چند تا تحقیر رو به جون بخره،البته اگه میشد اسمش رو فقط چند تا تحقیر گذاشت!

صدای حال بهم زنش تو گوشش پیچید:″اووم..قرار گذاشتن با تو؟حتما زیبا!من نیم ساعت دیگه همون جاییم که دفعه ی قبل همو دیدیم.مشتاقِ دیدارتم بیب!فعلا″و تلفن رو قطع کرد!

این دیگه داشت از حدِ تحملش خارج میشد!بغضش گرفته بود و نمیخواست با چشم های قرمز سرِ قرارش حاضر شه،اون باید قوی میموند!

چشم های سوزانش رو خاروند و بدونِ توجه به لباسِ معمولیش راهِ کافه رو در پیش گرفت،با قدرت!
ارزشش رو داشت...
مگه نه؟

𝐾𝑜𝑜𝑘:

درحالی که حوله ی سورمه ای رنگ رو روی سرش میکشید توی خونه میچرخیدو فکر میکرد؛اگه واقعا تهیونگ از وجودش حسِ خستگی داشت...

باید یکاری میکرد!
کمک کردن تو کارای خونه کمترین و تقریبا تنها کاری بود که میتونست انجام بده،حالا که فکر میکرد توی این چند روز مثلِ بقیه زندگیش انقدر توی افکارش غرق شده بود که حتی حواسش به کارهای پروندش هم نبود،چه برسه به مسئولیت هایی که روی دوشِ تهیونگ انداخته!

به دورو برش نگاه کرد؛خونه تمیز ولی نامرتب بود.
شاید مرتب کردنِ خونه یکم از مسیولیتِ روی دوشِ تهیونگ رو برمیداشت؟

اولین لباس رو از روی دسته ی مبل برداشت و با خودش فکر کرد که این واقعا اولین باریه که اون میخواد کسی به جز خانوادش رو خوشحال کنه؟!
𝑇𝑎𝑒ℎ𝑦𝑢𝑛𝑔:

درِ کافه رو باز کرد و بعد از نفسِ عمیقی که کشید وارد شد و با چشمش دنبالِ اون مرد گشت؛روی همون میزی نشسته بود که دفعه ی قبل همو ملاقات کرده بودن و تهیونگ اصلا از اون میز خاطره ی خوبی نداشت!

دستاش توی جیب هاش مشت شده بودن و میتونست لرزشِ خفیفشون رو احساس کنه.
صندلی رو عقب کشید و نشست؛الان باید چیکار میکرد؟

_″سلام!″

تنها چیزی بود که به ذهنش رسید!
جوابِ سلامش رو شنید و بعد اون جملاتِ نفرت انگیز رو:″میدونی پسر؟!من میدونم تو وی میخوای و منم میخوام همون اول برم سرِ اصلِ مطلب.من میتونم کاری که میخوای رو انجام بدم ولی در مقابلش چیزی ازت میخوام،میتونی؟″

این مرد از جونش چی میخواست؟

Guardian Angel Where stories live. Discover now