جلبِ اعتماد..به نظر ساده نمیومد.
به آشپزخونه رفت و پختِ لازانیا رو شروع کرد؛ در واقع این تنها کاری بود که برای بیرون کشیدنِ کوک از اتاق به ذهنش میرسید.
در حالِ جدا کردنِ ورقه های به هم چسبیده ی لازانیا بود که جانگکوک برای اولین بار واردِ آشپزخونه شد؛ اون هم بدونِ این که کسی صداش بزنه و حتی بدونِ این که زمانِ یکی از وعده های غذایی باشه.
″_اون.. چی گفت؟″
این پسر یه چیزیش میشد! حرف زدن با تهیونگ؟ اون هم همچین جمله ی عجیبی؟
″_ کی چی گفت؟″″_اون کسی.. که امروز ..بدون این که بهم بگی در مورد من باهاش ..صحبت کردی″
چهره ی کوک به نظر مضطرب و جدی میومد.اون چیکار کرده بود؟
آخرین چیزی که توی دنیا توقعِ دیدنش رو داشت جانگکوکی بود که با چهره ای جدی مشغولِ بازخواست کردنش باشه!
اصلا از کجا فهمیده بود؟″_راستش..اون فقط دوستم بود و..من یجورایی به خودم قول داده بودم. میدونم کارم درست نبود، ولی واقعا قصدِ بدی نداشتم..اون گفت باید خودش باهات حرف بزنه و از راهِ دور کاری از دستش برنمیاد و به من گفت که بهت استرس وارد نکنم و مجبورت نکنم توی جمع بری...همین!″
معلوم نبود که پسرِ روبروش چه ذهنیتی از روانشناس ها داشت؛ ولی از طوری که بعد از حرف های تهیونگ نفسِ راحتی کشید و استرسِ چهرش کمتر شد میشد فهمید که ذهنیتِ خیلی خوبی نداشته و تهیونگ فقط میتونست امیدوار باشه که کوک تجربه ی بدی از روانشناس ها نداشته باشه، چون اونجوری کارِ خودش و جیمین صدبرابر سخت تر میشد.
حالا که نصفِ راه رو گذرونده بود،نمیشد بقیش رو هم بره و از جانگکوک بخواد تا با جیمین حرف بزنه؟
در هر صورت بالاخره که باید این کاررو میکرد؛ ولی ترجیح میداد که قبلش با جیمین مشورت کنه.دوباره سرِ ورقه های لازانیا که به طرزِ وحشتناکی به هم چسبیده بودن رفت.
کوکی هنوز هم جلوی درِ آشپزخونه ایستاده بود و جوری که انگار برای زدنِ حرفی دودل باشه به اون نگاه میکرد.تهیونگ ترجیح داد صبر کنه تا خودش به حرف بیاد.بالاخره وقتی به این نتیجه رسید که خوردنِ چند ورقه پاستای کمی کلفت تر تا به حال کسی رو نکشته، صدای کوکی به گوشش رسید:
″_ممنونم..″دلیلِ تشکرش رو میتونست حدس بزنه؛ پس بیخیالِ پرسیدنش شد و سعی کرد قدمی برای نزدیک تر شدنشون برداره.
″_تشکر لازم نیست؛به جاش میتونی بیای و تا من سسِ گوشتو درست میکنم، سسِ سفیدو هم بزنی تا نسوزه!″
میدونست این کار برای کوک راحت نیست، اونا باید کنارِ هم و جلوی گاز می ایستادن و تهیونگ دیده بود که اون چجوری از لمس شدن و نزدیکی فرار میکنه؛ ولی حالا که خودش از اتاق بیرون اومده بود و یه مکالمه ی به نسبت طولانی رو شروع کرده بود...تهیونگ نمیتونست ازش بگذره.
بالاخره لازانیای نچندان زیباشون رو توی فر گذاشتن و به پیشنهادِ تهیونگ که فقط داشت تلاش میکرد از رفتنِ کوک داخلِ اتاق جلوگیری کنه روی مبل های اتاقِ نشیمن نشستن و به فیلمِ بی سر و تهی که از تلوزیون پخش میشد نگاه کردن.
حسِ غمِ عجیبی توی بدنِ تهیونگ میجوشید. نزدیکِ دو هفته ی دیگه اون دوباره باید سه وعده ی غذاییش رو با نودل و پاستا سپری میکرد و دیگه کسی نبود که به بهانش غذا درست کنه؛ کسی نبود که برای درمانش تلاش کنه و حتی با دوست های قدیمیش دوباره تماس بگیره و این...خلاء بود!
تقریبا مطمئن بود که کوک علاقه ای به معاشرت کردن و دعوت کردنِ اون به خونش نداره و این رو هم میدونست که اگه خودش هم اون رو دعوت کنه احتمالا جوابِ مثبتی نمیشنوه و این برای آدمِ اجتماعی و وابسته ای مثلِ تهیونگ راحت نبود.
در واقع اون انکار نمیکرد که به کوک وابسته شده!همیشه همین طور بود؛ حتی هر وقتی که بچه ی جدیدی از پرورشگاه به سرپرستی گرفته میشد و به خونه میرفت تهیونگ تا چند روز ناراحت بود و حتی ممکن بود با دیدنِ وسایلش گریه هم بکنه...احمقانه بود.
بلند شد و برای در اوردنِ لازانیا از فر به آشپزخونه رفت.فعلا که تنها کاری که ازش بر میومد دادنِ گزارشِ لحظه به لحظه و مشورت گرفتن از جیمین بود.
شاید حداقل میتونست کوک رو راضی به تماس تلفنی با جیمین بکنه؟𖣔
هیچ کس برای خاموش شدنِ برقِ زندگی تو چشم هاش اشک نریخت...الان چرا همه دارن برای بسته شدنِ همیشگیِ همون چشما اشک میریزن؟
YOU ARE READING
Guardian Angel
Fanfictionجانگکوک داستان بیماره...البته نه یه بیماری جسمی!یه بیماری روحی روانی به اسم social anxiety disorder یا اضطراب اجتماعی! اون تو ارتباط برقرار کردن و روابط اجتماعی صفره و از قضاوت شدن و مورد آزار قرار گرفتن میترسه... ولی شاید یه فرشته محافظ تو زندگیش ب...