part.40

2.6K 444 110
                                    

بعد از اعلامِ حضور، درِ اتاقش رو به ارومی باز کرد. جانگکوک طبقِ معمول پشتِ پارتیشنِ چوبی انتظارش رو میکشید.
پارتیشن رو با احتیاط کنار زد و بعد از مطمئن شدن از خوب بودنِ حالِ همخونش، بدنش رو کنارِ اون رویِ مبل رها کرد. اون پسر دیگه از تماس داشتن باهاش نمیترسید، خودش رو جمع نمیکرد و بدنش رو به صورتِ عصبی تکون نمیداد. یعنی باید تمامِ مراحلِ رسیدن به این افتخار رو دوباره تکرار میکرد؟

این دفعه خودش کسی بود که بدنش رو جمع کرد، کفش هاش رو در اورد و بعد از چنگ زدن به لباسِ کوک با تردید داخلِ آغوشش فرو رفت. شاید دفعه ی قبل مجبور شده بود به مبل پناه بیاره، ولی حالا کسی رو داشت که قبل از انجام دادنِ کارهایِ سخت به ارامشِ وجودش پناه ببره و این دسترنجِ تلاشِ خودش و لبخندِ روزگار بهش بود؛ افتخارِ بزرگی که مثلِ نوری کوچک در تاریکی میدرخشید.

جانگکوک چیزی نگفت؛ شاید تعداد دفعاتی که تهیونگ بهش پناه اورده بود از انگشتانِ یک دستش هم کمتر بودن، ولی اون عاشق بود و با حل شدن تویِ تک تکِ عاداتِ معشوقش اون رو مثلِ عضوی از وجودش شناخته بود. باید کمی سکوت میکرد.
بدنِ تهیونگ تویِ اغوشش منقبض و بی حرکت بود. انگار میخواست خودش رو قوی نشون بده؛ انگار به جایِ ناراحت بودن عصبی و نگران بود.
شاید بی رحمی به نظر میومد، ولی خیالش کمی راحت تر شد. شاید دیدنِ عصبی بودنِ تهیونگ براش سخت بود، ولی دیدنِ ناراحتیِ معشوقش ناتواتش میکرد و اون ترجیح میداد توانا باشه. توانا بودن برایِ حمایت کردن لازم بود.

«- باید کمکش کنم..»
بعد از مدت ها حضور داشتن تویِ جلساتِ مشاوره ی تهیونگ به دیگران، میتونست این نحوه ی گفتار رو تشخیص بده. تهیونگ بهش گفته بود این لحنیه که ادم ها موقعِ حرف زدن با خودشون به کار میبرن. اون قبل از مشورت با دیگران نیاز به حل کردنِ درگیری هاش با خودش داشت.
«- اگه از نامجون هیونگ یا یکی دیگه از هیونگا بخوام میتونن کمکم کنن که سرپرستیش رو بگیرم...ولی اون فقط حوالیِ ده سال ازم کوچیک تره..من که نمیتونم خانوادش بشم..خونمون فقط یه اتاقِ اضافی داره که حتی برایِ گذاشتنِ تخت هم کوچیکه..ولی اون نمیتونه اینجا بمونه..باید کمکش کنم کوک!»

باز هم بی رحمی بود، ولی قلبِ جانگکوک برایِ خونه ای که حالا از دیدِ تهیونگ متعلق به هر دو نفرشون بود تند تر تپید. شاید کمی از چیزی که فکر میکرد خوشبخت تر بود.
صدایِ زمزمه هایِ نامفهومِ تهیونگ از بینِ افکارِ به هم ریخته و کمی سرخوشانه‌ش به گوش میرسید. حالا باید دخالت میکرد.
«- میتونی بهم بگی چی شده هیونگ؟»
بدنِ تهیونگ کمی تکون خورد؛ تازه متوجهِ دنیایِ بیرون از افکارش شده بود.
«- اون دختر..چهارده سالشه کوک..اینجا موردِ تجاوز قرار گرفته..و آزار..تهدید!..باید از اینجا خارجش کنم کوک..باید کاری کنم که آزمایشِ فردا رو نده..میدونم فرق داره، ولی تو که میدونی ترسیدن چه حالی داره..فرار کردن..من نمیخوام مثلِ تو بشه..نمیخوام یکی از تویِ بیمارستان پیداش کنه و دلیلش هم حمله ی عصبی باشه..الان میشه نجاتش داد..ولی فردا شاید نشه..»
پراکنده حرف میزد، انگار به زور کلماتی رو از بینِ گردبادِ مغزیش بیرون می آورد و به زبون جاری میکرد.
ولی راست میگفت، جانگکوک میفهمید؛ ترس رو، فرار کردن رو، ضعیف و بی دفاع بودن رو..تهیونگ نجاتش داده بود، تهیونگ بهش قدرت بخشیده بود و حالا این سناریو داشت دوباره تکرار میشد. شاید دلش میخواست پایانِ این یکی هم به خوشی برسه، ولی امیدوار بود این بار در آخر کسی عاشقٍ معشوقش نشه! حالا قوی بود و باید کمک میکرد.

Guardian Angel Where stories live. Discover now