part.34

2.5K 448 74
                                    

بدنش رو از جَوِ معذب کننده جمع کرد. از وقتی که پدرش تهیونگ رو برایِ حرف زدن برده بود، مادرش با حالتِ عجیبی خیره نگاهش میکرد.

مریضیِ مادرش چیزِ جدیدی نبود، ولی این که مادرش رو با بدنی که فقط از پوست و استخون تشکیل شده بینِ دوتا عصا ببینه براش جدید بود. جدید و تلخ؛ گرچه خودش هم میدونست نباید خیلی براش تلخ باشه. اون زن به اندازه ی آسیبی که جسمش دیده بود به کوک اسیبِ روحی وارد کرده بود.

نگاهِ دوباره ای به مادرش انداخت. پوستِ صورتش مثلِ همیشه ناصاف و پر از جای آکنه و کک و مک بود ولی چشم هاش..اون ها مثلِ همیشه نبودن! از وقتی که به یاد می اورد، چشم هایِ مادرش کشیده و مزین با لنز هایِ طبیِ ابی رنگ بودن؛ لنز هایی که فقط شب ها قبل از خواب درشون میاورد. ولی حالا چشم هایِ قهوه ای رنگی که از پشتِ شیشه هایِ عینک و زیرِ افتادگیِ کمِ پلک ها بهش خیره شده بودن رو نمیشناخت..این چشم ها حسِ مرگ رو منتقل میکردن.

مادرش با صدایِ زیری لب باز کرد:
«جانگکوکی..»

″مامان″ـی که تا نوکِ زبونش پیش رفته بود رو به یادِ ″هی پسر″ گفتن هایِ اون زن خفه کرد.
«بله؟»

لحنش خشک بود و کمی تلخ. حالا دیگه میتونست؛ قوی شده بود و تواناییِ تلخ حرف زدن و نبخشیدن رو داشت. دیگه محتاج نبود، دیگه خانوادش تنها ادم هایِ زندگیش نبودن.

کمرش رو کمی صاف کرد. حالا میدونست که اگه پدر و مادرش تویِ همون خونه برایِ همیشه طرد و از همه چیز محرومش کنن، اون اواره نمیشه، بی پول نمیمونه و حمله ی عصبی بهش دست نمیده.
تهیونگ..اون کمکش میکرد، اون همیشه بدونِ هیچ توقعی پشتش بود..کاری که خانوادش هرگز انجام ندادن!

سر بلند کرد. چشم هایِ مادرش از اشک پر شده بودن و لب هاش انگار برایِ گفتنِ حرفی تقلا میکردن.
«پسرم..من_»

حرفش با صدایِ پایی قطع شد.تهیونگ و پدرش بالاخره برگشته بودن.
چهره ی تهیونگ از همیشه جدی تر بود، ولی عضلاتِ دورِ لبش با انقباض جلویِ لبخند زدنش رو میگرفتن. حالا تمامِ حالاتِ اون پسر رو میشناخت.

خشنود از توانایی هایِ جدیدش در خوندنِ حرکاتِ پسرِ موقهوه ای رنگی که ناجیش به حساب میومد، چشم هاش رو کمی بالاتر برد و لبخندش رو با دیدنِ نگاهِ لرزون ولی مستقیمِ پدرش رویِ لب هاش خفه کرد. دلش میخواست مخاطبِ لبخند هاش فقط تهیونگ باشه..همون طوری که خودش مخاطبِ لطف هایِ تهیونگ توی زندگیش بود.

صدایِ پسر رو رسا تر از همیشه شنید:
«جانگکوک، اگه رفعِ دلتنگیت تموم شده آماده شو بریم. مرخصی ساعتیِ من هم داره تموم میشه.»

چشم هایِ مادرش کمی درشت شدن:
«خونه ی جانگکوک اینجاست، پیشِ خانوادش! تا وقتی که ما اینجاییم اون چرا باید همراه با تو بره؟!»

″آدم ها همیشه در نهایت به اصلِ خودشون برمیگردن″ این جمله رو بارها از زبونِ پدرش شنیده بود. مادرش هم در نهایت به اصلِ خودش برگشته بود؛ بی منطق، با زبانی تند و تیز.

سنگینیِ نگاهِ تهیونگ رو رویِ خودش حس کرد. حالا نوبتِ اون بود که از همخونش دفاع کنه.
«من ترجیح میدم پیشِ کسی باشم که از داشتنم شرمنده نباشه مامان..پیشِ کسی که دوست داشتن و حمایتش فقط به یه نسبت محدود نشه! من دیگه نیازی به حمایتِ شما ندارم، چون دیگران جوری سیرابم کردن که حالا خودمم میتونم ببخشم..متوجهِ منظورم میشید؟!..حالا هم میتونید چند روز اینجا بمونید و وقتی برگشتید برایِ دیگران از پسرِ دروغین و ایده آلتون داستان تعریف کنید!»

چشم هایِ تهیونگ هر لحظه درشت تر میشدن..باورش نمیشد!
روزِ اولی که کوک رو بینِ تاریکی و سنگینیِ اتاقِ بازداشتی ها پیدا کرده بود، فکر میکرد نهایتِ کمکی که میتونه بهش بکنه درموردِ حملاتِ عصبیشه و حالا...حسِ مادری رو داشت که فرزندش تویِ المپیادِ ریاضی مقام اورده!

پشتِ سرِ جانگکوکی که گونه هایِ سرخش خبر از عصبانیتِ درونیش میدادن به سمتِ خیابون به راه افتاد و تویِ دلش از خوشحالی بالا و پایین پرید.اگه میتونست جیمین هیونگش رو پیدا کنه، باید در موردِ امروز بهش میگفت.

«کوک؟»
انگار تویِ حالِ خودش نبود.
«من میرم اداره ی پلیس..امروز دوتا از هیونگام از مأموریت برمیگردن..تو برو خونه و استراحت کن. امروز روزِ پر تنشی بود.»

بعد از شنیدنِ تاییدِ جانگکوک راهش رو کج کرد. به نظر میومد اون پسر بیشتر از هر چیزی به تنهایی نیاز داشته باشه.

**
خیلی تند تند نوشتمش، چون از یه ساعتِ دیگه تا اطلاعِ ثانوی پارت نوشتن میشه یکی از غیرِ ممکن ها...ولی خب..من یجوری انجامش میدم..
مرسی که میخونیدش و معذرت اگه بد شده یا غلطِ تایپی ای داره:)💙

Guardian Angel Where stories live. Discover now