part.10

3.8K 605 32
                                    

تهیونگ نفس عمیق و کلافه ای کشید. به اندازه ی کافی سردرگم بود و جواب عجیب کوک بیشتر از قبل گیجش می‌کرد.

با مراجعه به داخلی ترین قسمت های ذهنش، تصمیم گرفت بدون فکر کردن حرف بزنه؛ حرف های واقعی و از فیلتر رد نشده ای که از قلبش می‌اومدن. حس می‌کرد این روش بهتری برای برقراری ارتباط با پسر آسیب دیده ی روبه‌روشه. حرف های اون پسر به نظر پر از صداقت می‌رسیدن.

با تردید شروع به حرف زدن کرد:
«- می‌فهمم چی می‌گی. منم خیلی وقت ها می‌ترسم؛ ولی زندگی کردن باهاش چیز متفاوتیه. تو با ترس زندگی می‌کنی، مگه نه؟!»

سر پسر از روی زانو هاش بلند و آروم بالا و پایین شد. چشم های اون پسر به نظر بیش از حد ترسیده و بی گناه می‌اومدن. چطور می‌تونستن اون رو انقدر زود و بدون شنیدن حرف هاش قضاوت کنن؟ یعنی حتی هیونگ هاش هم مثل دیگران بی‌رحم بودن؟ دندونش رو با حرص روی لبش کشید.

از طرف دیگه، جانگکوک حس می‌کرد مکالمه‌شون رو به اتمامه. این رو دوست نداشت. اولین بار بود که کسی می‌خواست دنیا رو از چشم اون ببینه و برای درک کردنش تلاش کنه؛ اجازه نمی‌داد که این مکالمه به پایان برسه!

هرگز خودش رو مشتاق ادامه ی مکالمه‌ای تصور نمی‌کرد، اما این بار علاوه بر اشتیاقش برای آشنا کردن تهیونگ با جهانش، دلش می‌خواست دنیای اون رو هم ببینه و درک کنه؛ دنیای بدون وحشت مطلقی از دید پسر متفاوتی که حتی یک ساعت هم از زمانی که با اون آشنا شده بود نمی‌گذشت!
«- تو از چی... می‌ترسی؟»
با تردید بیان کرد و به صورت ناخودآگاه لبش رو گاز گرفت. برای اعتماد کردن به اون پسر بیش از حد زود نبود؟!

در فاصله ی چند متری از کوک، تهیونگ به نظر غرق در فکر می‌اومد؛ چه ترس های مختلفی داشت که خودش هم از اون ها بی‌خبر بود!
«- خب...من از ناامید کردن دیگران می‌ترسم، از کنار گذاشته شدن، سکوت مطلق، تنها بودن طولانی مدت و بیماری های مُسری هم می‌ترسم. ترس های عجیبی دارم، مگه نه؟!»

ولی کوک به عجیب بودن ترس های تهیونگ فکر نمی‌کرد؛ اون فقط داشت برای زمانی که تهیوگ می‌خواست متقابلاً درباره ی ترس های اون بپرسه جواب آماده می‌کرد. باید چی می‌گفت؟ این که از آدم ها می‌ترسه؟ از قضاوت شدن و یا جلب توجه کردن؟ باید درباره ی زخمی که روی بازوی پسر ایجاد کرده بود هم توضیح می‌داد؟

افکار نفرت انگیزش رو کنار زد و نگاهش رو به تهیونگی داد که انگار مشغول آماده شدن و مرتب کردن خودش بود. به همون زودی داشت می‌رفت؟ ممکن بود دوباره برگرده؟

متوجه نگاه خیره‌ش به تهیونگ نبود؛ نگاهی که پر از سوال بود و کمی ترس و ناامنی. نگاهی که تهیونگ رو برای کمک کردن بهش مصمم کرد. مهم نبود که فقط حوالی یک ساعت از دیدارشون می‌گذشت، وقتی دیگران کور بودن اون نباید خودش رو به کوری می‌زد!
«- من باید برم. احتمالاً فردا دوباره بیام. احتمالاً توی این مدتی که تو مجبوری این‌جا بمونی، دادگاهی برای روشن کردن تکلیفت برگزار بشه و یا لازم بشه که ازت بازجویی کنن. من تلاش می‌کنم که این مراحل کمتر بشن و تو بتونی زود تر آزاد شی. نگران چیزی نباش پسر، خیلی سریع تموم می‌شه!
فقط قبل از رفتنم، می‌شه اسمت رو بهم بگی؟»

کوک لبخند کمرنگی به کلماتی که شنیده بود زد.
«- جانگکوک!»
تهیونگ با چهره ی متفکری بهش نگاه می‌کرد.
«- اسم دوست‌داشتنی ای داری! ولی به نظر من بیشتر از هر چیزی شبیه ابر هایی؛ پس تا فردا، پسر ابری!»
با صدای بسته شدن در به خودش اومد و توی فکر فرو رفت. این اولین بار بود که انقدر سریع به کسی اعتماد می‌کرد.

شاید ناخودآگاهش درباره ی زود اعتماد نکردن بهش هشدار می‌داد، اما اون می‌خواست این بار به همه چیز بی‌توجه باشه؛ اون از عمق قلبش به تهیونگ اعتماد کرده بود!
__________________________

تنهایی تان را با کسی

قسمت کنید

که سال ها بعد،

شما را همین گونه که هستید

دوست بدارد

با موی سپیدتان،

شیـار زیر چشمتـان
و

لرزش دست و دلتـــان!
_______________________
ام...
یکم تفاوت تو فاصله ها و اینا دادم و تعداد کلمات پارتم حدود صدو پنجاه تا بیشتره...
میخوام اندازه ی یسری از پارتا رو بیشتر کنم و این ممکنه آپشونو یکی دو روز عقب بندازه(این فقط یه احتماله)

Guardian Angel Where stories live. Discover now