part.46

2.6K 447 204
                                    

با صدایِ آلارمی که برای رفتن به سرِ کار تنظیم کرده بود، از خواب بیدار شد. اون روز برخلافِ همیشه نیازی به چند لحظه فکر کردن درباره یِ دلخوشی و دلیلی برای بیدار شدن نداشت؛ اون دلخوشی رویِ گوشه ای ترین قسمت از تختش به آرومی خوابیده بود!
تا قبل از شبِ گذشته، اون هرگز دقت نکرده بود؛ به موجِ موهایِ تیره رنگی که رویِ روتختیِ فیروزه ای رنگش زیبایی می‌آفریدن، به صدایِ خُر خُرِ ارومی که سکوتِ اتاق رو با صدایِ زندگی می‌شکست، به زنجیرِ نازک و بی پلاکی که نورِ خورشید رو به ظریف ترین حالتِ ممکن تویِ چشم هاش منعکس می‌کرد..اون هیچ وقت به خودش اجازه یِ دقت کردن نداده بود!

سرِ جاش نشست و از بالا به جانگکوک خیره شد. پس زمینه یِ فیروزه ای رنگ، لباسِ سفید و نامرتب تویِ تنش، دهانِ نیمه باز و در آخر، کبودیِ دایره شکلی که  از جایی پایین تر از ترقوه‌ش به چشم می‌خورد. لبخندِ عمیقی زد و کمی رویِ کوک خم شد. شاید هنوز هم می‌ترسید، اما حسی شبیهِ علاقه که کم کم خودش رو از گوشه هایِ پنهانِ قلبِ تهیونگ به قابلِ لمس ترین قسمت هاش رسیونده بود، به نظر قوی تر از شعله یِ لرزونِ ترسش می اومد.
با نزدیک کردنِ لب هاش به گوشِ کوک، فوتِ آرومی تویِ اون کرد و به جمع شدنِ صورتش خندید. روزهاش قرار  بود به کوچک ترین بهانه ها زیبا بشن.
صدایِ ناله یِ معترضِ کوک که خبر از بیدار شدنِ نسبیش می داد، مجوزِ حرکتِ بعدی رو برایِ اون صادر کرد؛ تهیونگ هنوز هم از بیدار کردنِ ناگهانیِ کوک با لمس کردن میترسید.
دست هاش رو با احتیاط نزدیکِ بدنِ کوک نگه داشت و بعد از چند ثانیه مکث، به صورتِ ناگهانی قلقلک دادنش رو شروع کرد. شاید بوسه یِ صبحگاهی راهِ بهتری برایِ بیداز کردن به نظر میومد، ولی تهیونگ ترجیح میداد روزشون رو به جایِ معذب شدن با شادی شروع کنن.

صدایِ خنده هایِ بلند، فریاد هایِ از رویِ اعتراضِ کوک و جوری که بدنش رو مثلِ یک مارِ شکار شده تکون میداد، حسِ لذت رو به وجودِ تهیونگ تزریق میکرد؛ دلخوشیِ جدیدش بیشتر از زیبا بودن شادی آور بود.
«- تهیوونگ....دستشویی....تهیوووووونگ! روتختیت....واسه ..کثیف شدن..زیادی..خوشگله!»
جانگکوک بینِ خنده هایِ بلندش گفت و قهقهه یِ تهیونگ رو هم به هوافرستاد. اگه نگرانِ غرورِ دوست پسرِ تازه بهتر شدش نبود، حتما تا مرحله یِ کثیف کردنِ تخت پیش میرفت.
دست هاش رو پس کشید و با لبخندِ مرموزی به پسرِ زیرش خیره شد.
«- باشه کوک...میتونی بری دستشویی..فقط انگار یه چیزی تویِ یقه‌ت هست که حسابی احساسِ تنهایی میکنه...» و قبل از این که جانگکوک فرصتِ تجزیه و نگاه کردن رو به دست بیاره، دندون هاش رو جایی کنارِ کبودیِ قبلی فرو کرد. لذتِ فشار دادنِ پوستِ لطیف و عضلاتی که به خاطرِ ورزش کردنِ کوک زیادی برایِ اون لطافت محکم بودن، از شبِ قبل از ذهنش بیرون نرفته بود.

فریادٍ جانگکوک بعد از کنار زدنِ یقه یِ لباسش و بررسیِ پوستش، دوباره به هوا رفت:
«- احساسِ تنهایی؟! پوستم بنفش شده! شاید بهتر باشه پوست تو رو هم از سادگی در بیارم که احساسِ بدی نداشته باشه؟!» و با تلاش برایِ نشستن گازِ نچندان آرومی از مچِ دستِ تهیونگ گرفت.
تهیونگ با خنده پاهایِ پسر رو با پاهایِ خودش قفل کرد و بهش اجازه یِ بلند شدن نداد. حالا میخواست چکار کنه؟!

Guardian Angel Where stories live. Discover now