part.7

3.9K 653 39
                                    

با صدای ضعیف باز شدن در، نور نه‌چندان زیادی از بین زانوهاش به چشمش خورد.
با نارضایتی چشم هاش رو بست؛ تاریکی رو دوست داشت.

تاریکی ضعف هاش رو پنهان می‌کرد؛ توی تاریکی می‌تونست خودش باشه، بدون قضاوت و جلب توجه!
اون بعضی وقت ها حتی توی خونه ی خودش هم ساعت ها توی تاریکی می‌نشست و از آرامشی که با این کار به دست می‌آورد لذت می‌برد.

می‌دونست که این کار طبیعی نیست؛ اون مدت ها بود که مریض بودنش رو قبول کرده بود.
دیگران بعد از دیدن انزوا و واکنش های غیر طبیعی ای که از خودش نشون می‌داد، بهش مرکز روانشناسی و مشاوره معرفی می‌کردن؛ اما نمی‌دونستن که بزرگ‌ترین مشکل کوک وارد اجتماع شدن و حرف زدن درباره ی خودشه. اون نمی‌تونست پیش کسی بره و با معرفی کردن خودش به عنوان بیمار روانی، حس بدِ مورد قضاوت قرار گرفتن رو به جون بخره.

با شنیدن صدای پایی داخل اتاق، افکارش رو رها کرد و بدنش رو توی حالت آماده باش قرار داد. کی می‌تونست باشه؟
«- ببخشید...»
عضلاتش هر لحظه منقبض تر می‌شدن و بدنش حس گرمای عجیبی داشت.
صدای پای فرد ناشناس نزدیک تر شد؛ داشت عرق می‌کرد.

با حس کردن دستی که با احتیاط هوای اطراف شونه‌ش رو لمس کرد، به صورت ناگهانی از جا پرید و با پرتاب کردن دستش توی هوا، به محل نامعلومی چنگ انداخت. صدای "آخ" گفتن فرد ناشناس ترسش رو چند برابر کرد؛ یه دردسر جدید درست کرده بود!
چرا اتفاقات بد رهاش نمی‌کردن؟
کمی سرش رو بالا آورد. تازه داشت دردِ ناشی از پنج ساعت بی‌حرکت بودن رو توی تک تک عضلانش حس می‌کرد.

حواسش رو به اتفاقات داخل اتاق جمع کرد. پسر کم سن و سالی با چند قدم فاصله از اون مشغول چک کردن رد ناخن های روی بازوی سمت چپش بود. به کی آسیب رسونده بود؟ یه پلیس؟

حالا حتماً به زندان می‌فرستادنش؛ باید توی یه اتاق کوچک با چند تا خلافکار زندگی می‌کرد و حتی تخت دو طبقه ای رو با یکی از اون ها شریک می‌شد. بدون شک مرگ رو به همچون چیزی ترجیح می‌داد.
نباید این‌دفعه هم اجازه می‌داد که بدون شنیدن حرف هاش هر کاری که می‌خوان باهاش بکنن. باید جرئت به خرج می‌داد.

نگاهش رو به غریبه داد و در حالی که داشت برای قطع نکردن این ارتباط چشمی و پنهان نکردن دوباره ی خودش تلاش می‌کرد، زیر لب چیزی مثل معذرت خواهی رو نجوا کرد.

پسر روبه‌روش لبخند کوچکی زد و آستین لباسش رو پایین کشید. اون رو بخشیده بود؟
«- اشکالی نداره، نباید خیلی نزدیکت می‌شدم.»

لبخند ضعیف جانگکوک، انگار به پسر غریبه برای گفتن حرف هاش جرئت داد:
«- اسم من تهیونگه. برادر بزرگم و سه تا از دوستامون که اون ها هم هیونگ های منن اینجا کار می‌کنن. دیشب یکی از اون ها با من در مورد تو حرف زد؛ گفت که اگه به واکنش نشون ندادنت ادامه بدی ممکنه بفرستنت تیمارستان. به نظرم دارن تصمیم اشتباه و بی موقع‌ای می‌گیرن. فکر کردم شاید بتونم کمک کنم؛ می‌شه باهام حرف بزنی؟»
__________________________
فقط وقتی آرامشِ مطلقِ دیگران میشوی که درونت طوفانِ مطلق باشد...!

Guardian Angel Donde viven las historias. Descúbrelo ahora