CHAPTER 13

149 25 27
                                    


لوکی هیچ وقت هیچ وقت از کاندوم استفاده نکرد. در حقیقت پیتر اصلا براش مهم نبود تا مرد هایی که لوکی رو بهشون می فروشه، مجبور به استفاده از کاندوم کنه پس لوکی هم به این وضع عادت کرد و تا الان هم همین عادت رو داره. لوکی قبل از این که چیزی در مورد سکس بدونه، شروع به سکس کردن کرده بود و تنها چیزی که می دونست همون هایی بودن که توی مدرسه بهش یاد داده بودن که چیز زیادی هم نبود. لوکی هیچ وقت به اینجور مسائل علاقه ای نداشت و از سکس زیاد خوشش نمی اومد اما متاسفانه برخلاف میلش معصومیتش ازش گرفته شد و باعث شد الان عادت های بدی داشته باشه.

هرکسی که تا به الان با لوکی خوابیده و به هرشکلی که باهاش خوابیده، بدون کاندوم و خشک خشک بوده؛ قسمت دیوونه کننده اش هم این بود که هیچ کس اهمیت نمی داد تا ازش بپرسن که می خواد کاندوم استفاده کنن یا نه. مرد ها همیشه برای به فاک‌ دادنش عجله داشتن و یادشون می رفت که از کاندوم استفاده کنن. لوکی کاملا از ریسک و خطر این کار آگاه بود اما براش مهم نبود... هرچی نباشه اون از قبل زندگیش نابود شده.

اون‌ فقط هجده سالش بود، و وقتی اون حرف ها رو از زبون دکتر شنید تمام‌ زندگیش جلوی چشم هاش نابود شد‌ و نمی دونست چی کار کنه.

ماجرا از این قرار بود که لوکی اون شب قبول نکرده بود با اون چند تا مردی که پیتر آورده بود، بخوابه و پیتر حسابی برای این کارش کتکش زده بود و بعد هم بهش مواد‌ داده بود تا بدون هیچ اعتراضی با اون مرد ها بخوابه.
صبح‌ روز بعدش وقتی لوکی از خواب بلند شد، اونقدر درد داشت که حتی نمی تونست‌ بلند شه چه برسه به راه رفتن.
صورتش به خاطر کتک های پیتر علنا ترکیده بود و مقعدش هم به طرز افتضاحی درد می کرد انگار که پاره شده باشه و خب لوکی قبلا این درد ها رو‌ هم داشته اما این بار دردش متفاوت بود.
لوکی به سختی بلند شد و با هر حرکتی که می کرد، از درد می نالید. به هر بدبختی که بود تونست بلند شه و از تخت کمک گرفت که سرپا وایسه. لوکی به پاهای لرزون و کبود شده اش نگاهی کرد و وقتی حس کرد چیزی از بین پاهاش داره می ریزه، با انگشت های لرزون بین پاهاش رو لمس کرد و فهمید مقعدش داره خونریزی می کنه. لوکی با صدای بلند فریاد زد و هر لحظه که می گذشت دردش بیشتر و‌‌ بیشتر می شد و صدای فریاد هاش بلند تر. لوکی می دونست باید سریع تر به بیمارستان می رفت. برای یک لحظه فکر کرد که کسی خونه نیست ولی همون موقع خواهرش با نگرانی وارد اتاق شد.

لوکی که دیشب حس می کرد چه اتفاقی قراره بی افته، به خواهرش گفته بود که از خونه بره بیرون. اون تا جایی که در توانش بود از خواهرش محافظت می کرد اما انگار امروز قرار بود ببینه که اوضاع چقدر بده...
لوکی یک‌ لباس صورتی رنگ پوشده بود و شبیه لباس های دختر بچه ها بود و موهاش هم دوگوشی بسته شده بود و مشخص بود کسی که دیشب باهاش بوده، علاقه ی خاصی به دختر بچه ها داشته.

EmeraldWhere stories live. Discover now