chapter 14

144 21 12
                                    

warning:smut

لوکی با لباس مخصوصی که پوشیده بود، داشت با میله ای که وسط سن بود می رقصید. کمرش رو با ریتم آهنگ تکون می داد و جوری با اون میله بازی می کرد انگار نه انگار کفش های پاشنه بلند پاشه‌. کلاب پر از آدم بود و مثل همیشه، تمام توجه ها رو‌ به خودش جلب کرده بود. میک آپ غلیظ روی صورتش باعث شده بود بیشتر شبیه به هرزه ها بشه. سایه ی اسموکی مشکی رنگ پشت پلک هاش، چشم های براق و‌ سبزش رو براق تر از هر موقع دیکه ای نشون بده و لب های صورتیش باعث می شد ذهن هر مردی منحرف بشه.

پول های که مرد ها سمتش پرت می کردن مثل بارون روی سرش می ریخت و این دقیقا چیزی بود که می خواست. لوکی به یکی از مرد های که جلوش بود چشمکی زد؛ موهای مشکی رنگش هر موقع دور میله می چرخید، روی صورتش می ریخت. لوکی هیجان زیادی رو توی رگ هاش حس می کرد و دلیلش هم کوکائینی بود که چند دقیقه پیش، کشید بود اما احساس خوبی بهش می داد.

لوکی در حالی که داشت اجرا می کرد، نگاهش به آخرین شخصی که به ذهنش می رسید اونجا باشه افتاد. اسمش رو یادش نبود اما می دونست یکی از بهترین دوست های استیونه.
لوکی به مرد چشم آبی که جلو نشسته بود نگاه کرد و نیشخند زد و حقیقتا لوکی نمی دونست چطور تا الان ندیدتش. لوکی روی زانوها و دست هاش وایساد و با چشم های خیره کننده اش به کلینت خیره شد و چهار دست و پا سمت جایی که وایساده بود رفت. در همون حین که داشت سمت کلینت می رفت، مرد ها توی ثانگش پول می زاشتن.

وقتی لوکی به کلینت رسید، لبخندی بهش زد

لوکی: انتظار نداشتم اینجا ببینمت.

کلینت نفس عمیقی کشید و دست هاش رو توی جیب کتش برد

کلینت:اینجوری که فکر می کنی نیست... باید باهات حرف بزنم.

لوکی:اوکی. خب، حداقل کاری که می تونی بکنی اینه که واسه اجرا پول بدی!

لوکی روی زانو هاش وایساد و دستش رو از روی رانش، سمت لبه ی ثانگش برد و علنا به کلینت گفت که اونجا پول بزاره. دم و دستگاه لوکی دقیقا توی صورت کلینت بود و کلینت واقعا از این وضعیت راضی نبود و احساس معذب بودن بهش دست داد اما با این حال دست توی جیبش کرد و چند دلاری رو خیلی سریع توی ثانگش انداخت و به خاطر کارش، گونه هاش از خجالت سرخ شد و خنده های لوکی کمکی به خجالت زدگیش نکرد.

لوکی:یک ربع دیگه پشت کلاب منتظرتم.

لوکی بعد از این حرف، بلند شد و سمت میله رفت تا اجراش رو تموم کنه.

کلینت از مرد های که داشتن با شهوت لوکی رو نگاه می کردن گذشت و به پشت کلاب رفت.
لوکی کارش تموم شده بود و حسابی خسته بود و یکی از دلایلش هم این بود که توی اون روز پنج ساعت اجرا داشت و الان هم باید با یک مرد حرف می زد که مطمئن بود ازش متنفره.

EmeraldWhere stories live. Discover now