chapter 27

108 15 8
                                    


استیون با حالی خراب، بی توجه به نگاه پسر ها سمت بالا دویید. لوکی تازه به خودش اومده بود و فهمیده بود که چیکار کردن و خشمی که داشت، جاش رو به پشیمونی داده بود. استیو و باکی بعد از این که با نا امیدی و انزجار به لوکی نگاه کردن، دنبال استیون دوییدن بالا. لوکی خونی که روی دیکش بود رو با همون دستمالی که بقیه خودشون رو تمیز کرده بودن تمیز کرد و حالا حالش از خودش بهم می خورد. پیتر از شدت درد روی همون صندلی بیهوش افتاده بود اما هنوز زنده بود.

لوکی با دو از پله ها بالا رفت و استیون رو دید که روی مبل نشسته و همه سعی می کنن آرومش کنن اما آروم شدنی در کار نبود... استیون داشت  از هم می پاشید و به شدت گریه می کرد. لوکی سعی کرد لمسش کنه تا آرومش کنه اما باکی زد زیر دستش و سرش داد زد

باکی:ببین چیکار کردی!!! ببین!

ناتاشا که داشت گریه می کرد سر لوکی داد کشید

ناتاشا:می دونستم زیاده رویه. می‌دونستمگندش درمیاد. چرا مجبورش کردی همچین کاری بکنه؟ چرا ما ها رو‌ مجبور کردی همچین کاری بکنیم؟(ناتاشا و لیلی موقع تجاوز اونجا نبودن.)

لوکی:من_من نمی خواس_

استیو:کاری که اون پایین کردیم...

استیو با یادآوری اتفاقات پایین چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید.

استیو:حال بهم زن بود لوکی. می فهمی؟

لوکی به استیونی که سرش رو توی گردن لیلی قابم کرده بود، نگاه کرد... اون شکسته بود.

لوکی:استیون...

در کمال تعجب استیون سرش رو‌ بلند کرد و به لوکی نگاه کرد اما نگاهش غمگین و درمونده نبود، نگاهش پر از خشم بود.

استیون:چیه؟ هم؟ الان چی داری که بگی؟

لوکی:مت_متاسفم...

استیون: متاسفی؟

استیون خنده‌ی تلخی کرد و از روی مبل بلند شد که از اتاق بره بیرون اما لوکی دستش رو‌ روی شونه اش گذاشت و به عقب‌ کشیدش

لوکی:صبر کن!

استیون:چیه؟؟ چی از جونم می خوای؟ می خوای بهم بگی متاسفی که ریدی بهم؟ که کاری کردی خودم رو از دست بدم و تبدیل بشم به یک هیولا؟! تو زندگیم رو نابود کردی لوکی!! تو زندگیم رو نابود کردی، تو به من و تمام کسایی که توی این اتاق ان اچ‌آی‌وی دادی، تو من رو به کوکائین معتاد کردی، تو باعث شدی شغلی که براش کون خودم رو پاره کردم از دست بدم، تو باعث شدی بهترین دوست هام رو از دست بدم... تو همه چیزم رو‌ ازم گرفتی، همه چیزم رو!!! و حالا مجبورم کردی به یک‌ مرد تجاوز کنممممم. تجاوز!! کاری که هیچ وقت حتی تصورش رو نمی کردم انجامش بدم.

استیون صورتش از عصبانیت قرمز شده بود و تمام مدت داشت توی صورت لوکی داد می زد و اونقدر با عصبانیت حرف می زد که گاهی وقت ها آب دهنش روی صورت لوکی پرت می بست. لوکی با داد و‌ بیداد ها، حرف ها و عصبانیت استیون زیر گریه زده بود و صورتش خیس از اشک بود.

EmeraldWhere stories live. Discover now