chapter25

105 12 16
                                    


همه گی‌ طبقه ی بالا بودن. می دونستن کاری که همین چند دقیقه پیش کردن چقدر وحشتناک بوده اما برای یکی مثل لیلی و لوکی چیزی بود که مدت ها منتظرش بودن.
برای لیلی، دیدن این که لوکی اونجوری لباس می پوشید آزار دهنده بود، اون هم چون جریان این سبک پوشش رو می دونه.

همه تمام دست ها و لباس هاشون غرق خون بود اما همینطوری توی سکوت، وسط آشپزخونه وایساده بودن.

استیون:باورم نمی شه انجامش دادم!

استیون بعد این حرف فوری سمت سینک رفت تا دست هاش رو‌ از خون پیتر پاک کنه و لوکی رفت و کنارش وایساد

لوکی:می دونم. دیوونگی و حال بهم زنه اما از الان به بعد بد تر می شه. اون حقشه استیون.

استیون:می دونم، برای همین هم باهات موافقت کردم اما... اما چی‌ می‌شه اگه گیر بیوفتیم؟

لوکی:بهت اطمینان می دم که هیچ کس بهش اهمیت نمی ده. شاید دلیل این رفتار هاش هم همینه.

خنده های لوکی با دیدن شخصی که وارد آشپزخونه شد قطع شد. زن، شوکه و ناباور به پسر کراس درسرش خیره شد. لوکی با صورتی خالی از احساس به مادرش نگاه کرد. به مادری که هنوز به همون داغونی بود... شاید حتی بیشتر.

سامانتا: لوکی؟!

لوکی:مادر!

صدای لوکی برعکس مادرش پر از خشم و تنفر بود اما سامانتا براش مهم نبود و سمت لوکی‌ قدم براشت و محکم بغلش کرد. با وجود این که لوکی بغلش نکرد، سامانتا هنوز خوشحال بود که پسرش رو دیده. سامانتا به موهای بلند و فر لوکی دست کشید

سامانتا:بیبی اینجا چیکار می کنی؟ این ها چیه روی لباس هات؟

لوکی:اومدم‌ شوهرت رو بکشم و این ها هم خونه اونه.

لوکی با خشم زد زیر دست مادرش و از آشپزخونه زد بیرون. سامانتا دهنش باز موند اما چیزی نگفت. استیون دنبال لوکی رفت چون نمی خواست لوکی کار احمقانه ای بکنه. لوکی با دیدن استیون پشت سرش، دستش رو گرفت و دنبال خودش کشیدش.

استیون:کجا می‌ریم؟

همون موقع جلوی اتاق قدیمی لوکی‌ رسیدن. لوکی در رو باز کرد و‌ با دیدن اتاقش که حتی یک‌ ذره هم تغییر نکرده بود، نزدیک‌ بود به زانو بیوفته.

استیون:اینجا اتاقت بوده؟

لوکی:آره... حتی یک ذره هم تغییر نکرده.

لوکی انگشت هاش رو روی دراورش کشید

لوکی: خیلی چیز ها اینجا اتفاق افتاد...

لوکی بعد از این حرف به تختش نگاه کرد

استیون:دیدن دوباره اش چه‌ حسی داره؟

لوکی:وحشت.

یک قطره اشک از چشم چپ لوکی پایین ریخت. روی تختش نشست و استیون هم کنار دستش نشست. به محض این که پوست لوکی به ملافه های تخت خورد، مثل این می موند که یک تریلی ۱۸ چرخ از روش رد شده باشه. کلی خاطره و احساسات بد از اتفاقاتی که براش افتاده بود یادش اومد. لوکی به خودش لرزید و زد زیر گریه. حتی بعد از این همه سال درد داشت. زخم هایی که اینجا سر باز کردن هیچ وقت خوب نمی شدن... استیون دستش رو دور لوکی حلقه کرد و بغلش کرد. لوکی سر دردناکش رو روی شونه‌ی استیون تکیه داد و به خاطر گریه و یادآوری خاطراتش نفس هاش سنگین شده بود و تپش قلب گرفته بود. استیون بوسه ای روی موهاش نشوند

EmeraldWhere stories live. Discover now