chapter 19

110 17 5
                                    

❌اخطار:حاوی صحنه های بسیار دلخراش، قتل.

لوکی مدتی می شد که از بلِیز دوری می کرد و نادیده اش می گرفت چون مجبور بود برای هر غلطی که می کنه بهش جواب پس بده و خب این مدت لوکی حسابی سرش با "کارش" شلوغ بود و این شد که کلا جواب بلِیز رو نداد و همین باعث شد اون مردک مثل دفعه ی قبل مثل وحشی ها وارد محل کارش بشه.
.
.

بلِیز که موهای لوکی رو تو دستش چنگ زده بود، محکم تر از دفعه ی پیش کشیدش و توی صورتش غرید

بلیز: تو آزاد نیستی که هر گهی دلت خواست بخوری! فکر کنم‌ بهتر باشه برگردی و با خودم‌ زندگی کنی. نمی تونم بزارم به این کار هات ادامه بدی!

لوکی از درد کشیده شدن موهاش ناله ای سر داد و حس می کرد هر لحظه ممکنه پوست سرش از کله اش جدا بشه، اما تصمیم گرفت جلوش در نیاد. بلیز تنها شخصی بود که لوکی هیچ وقت باهاش دعوا نکرده بود و واقعا هم دعوا کردن باهاش حماقت محض بود. اون قد بلند تر و خیلی خیلی خیلی عضلانی تر از لوکی بود.

لوکی:نمی تونم بلیز. نمی تونم.

بلیز شروع کرد خندیدن. خنده ای که کاملا می تونستی حس تحقیر رو ازش حس کنی

بلیز:واقعا فکر می کنی حق انتخابی داری؟

لوکی ساکت شد؛ هیچ جوابی نداشت بهش بده‌. شاید هم نمی دونست چی بهش بگه اما باید براش فکری می کرد، اون نمی تونست دوباره استیون رو ول کنه و حقیقتا فکر نمی کرد استیون بتونه دوباره این اوضاع رو تحمل کنه.

لوکی:خیله خب.

بلیز: دتسس مای بوی.

بلیز موهای لوکی رو ول کرد و بهش لبخند زد

بلیز: وسایل هات رو بردار و بیا بریم.

بلیز بعد از این حرف، مقداری از پول های که روی سن، برای لوکی ریخته بودن رو از روی میز برای خودش برداشت و لوکی نگاهی پر از تنفر، انزجار و شیطانی بهش انداخت؛ دیگه بستش بود‌.
این مرد سالها ازش سواستفاده کرده بود و وضعیت اعتیادش رو حتی بد تر کرده بود. لوکی از اولین کلمه ای که باهاش حرف زد، حتی از اولین باری که دیدش پشیمونه. تنها چیزی که لوکی‌ می خواد اینه که این مرد برای همیشه از زندگیش بره.
لوکی چرخید و کیفش رو از روی زمین برداشت و بلیز دستش رو‌ پشت لوکی گذاشت و سمت در راهنماییش کرد و تمام مدت، لوکی نگاهش سرد و بی احساس بود.
تونی وقتی اون دو نفر رو در حال خروج از کلاب دید، سرش رو با نا امیدی تکون‌ داد. دیدن بلیز همیشه حالش رو‌ بد می کرد.
.
.
.

همون شب بلیز یک پارتی از همون سکس پارتی های معروفش برگزار کرد. از اون پارتی های که کلی مرد های هورنی می اومدن و دیوانه وار ترین فانتزی هاشون رو روی فاحشه ها انجام‌ می دادن. لوکی چند ماهی می شد که توی این پارتی ها شرکت نکرده بود؛ دقیقا از وقتی رابطه اش با استیون جدی شد. متاسفانه لوکی‌ مجبور بود این بار رو انجامش بده. برای آخرین بار... لوکی‌ وارد آپارتمان شد و چند تایی از هم اتاقی های قدیمیش رو که هم دختر و هم پسر بودن، دید.

EmeraldWhere stories live. Discover now