CHAPTER SEVEN

250 37 11
                                    


یادم می ره اینجا آپ کنم😐🖕



لوکی می دونست احتمالا به خاطر جراحاتی و‌صدمه هایی که دیده باید بره بیمارستان، اما نمی تونه؛ لوکی نمی تونه بزاره که اون دکتر ها انواع و اقسام‌ آزمایش ها رو روش انجام بدن و بفهمن چه مرگشه، برای همین ترجیح‌ می ده خودشون خوب‌ بشن.

لوکی از جاش بلند شد و از بین شکاف دوتا ساختمون بیرون اومد و لنگ لنگان شروع به راه رفتن کرد. مردم وقتی رد می شدن، بهش زل می زدن اما لوکی دیگه به این نگاه ها عادت کرده بود؛ اون همیشه دعوا می کرد اما این یکی فرق داشت و می دونست نمی تونه از زیرش در بره ولی این باعث نمی شد دست از کاری که داشت انجام می داد بکشه.

"یک‌ ساعت قبل"

لوکی و تونی داشتن توی خیابون با هم دیگه قدم‌ می زدن. لوکی بعد از اتفاقی که توی خونه ی بلِیز افتاده بود، به تونی زنگ زده بود. اون تنها شخصی بود که هر موقع
توی دردسر می افتاد، برای کمکش می اومد و مهم نبود چی‌باشه، همیشه خودش رو‌ می‌ رسوند.

تونی:گوش کن اِم،تو قوی ترین آدمی هستی که من توی زندگیم‌ دیدم اما...اما چرا فقط نمی‌گذری؟ این سبک‌ زندگیت رو بیخیال شو و یک زندگی جدید شروع کن.

لوکی: نمی‌تونم تونی...حتی اگر هم ولش کنم، این زندگی من رو ول نمی کنه

تونی بی هیچ حرفی حلقه ی دستش رو دور کمر لوکی محکم تر کرد. تونی با دیدن کافی شاپ تصمیم گرفت قهوه بخوره

تونی:چیزی واسه نوشیدن می خوای؟ مثل قهوه؟

لوکی:تو می دونی من از قهوه متنفرم!

تونی لبخندی زد و شونه ای بالا انداخت

تونی: حالا هر چی.. من می رم قهوه بگیرم، همین جا بمون.

لوکی به دیوار کافی شاپ تکیه داد و دست به سینه وایساد

لوکی: اوکی دد!!

لوکی‌ به خیابون شلوغ نگاهی انداخت و سعی کرد نگاه های چندش مردم رو مثل همیشه نادیده بگیره؛ مدت زیادی نگذشته بود که چهار تا پسر سمتش اومدن و کاملا معلوم بود دنبال دردسر هستن. لوکی‌ اونقدر توی فکر بود که متوجه اومدنشون‌ نشد تا وقتی یکیشون که توی بیست قدمیش بود، با صدای بلند حرف زد

_اوه، نگاه کنینننن....این جنده ی معروف شهر نیست؟

لوکی و چند تا رهگذر با شنیدن صدای اون پسر، سر بلند کردن و بهش نگاه کردن. لوکی می دونست منظور اون‌ پسر، خودشه اما هیچ کدومشون رو نمی شناخت.
پسر حدودا هجده ساله بود، موهای مشکی، چشم های قهوه ای، چهار شونه و قد بلند. لوکی قفل دست هاش رو باز کرد و از دیوار فاصله گرفت

_پیدات کردم هرزه!!

تنفر توی صداش اونقدر زیاد بود که می تونست هر کسی رو بترسونه...

EmeraldWhere stories live. Discover now