chapter18

116 17 5
                                    


❌اخطار: حاوی صحنه های دلخراش، قتل، استفاده از سلاح گرم و سرد.


استیون داشت توی پذیرایی خونه اش راه می رفت و منتظر لوکی بود که بیاد خونه و تصمیم گرفت در همون حین دستی به خونه بکشه. لوکی بهش توضیح داده بود که باید با مرد های دیگه بخوابه وگرنه بلِیز اونقدر کتکش می زنه که بمیره. استیون سعی کرده بود به هر شکل ممکن لوکی رو قانع کنه که این زندگی و لایف استایل رو ول کنه اما لوکی گفته بود که نمی تونه.
فقط فکر کردن به این که یکی دیگه داخل لوکی باشه، یا این که لوکی یکی دیگه رو‌ بکنه عصبانیش می کرد(عخییی. می بینم که غیرتی هم می شی😕).

استیون تی وی رو‌ روشن کرده بود اما صداش رو حسابی کم کرده بود تا فقط یک‌ صدایی توی خونه بیاد وگرنه حتی به اخبار در حال پخش هم گوش نمی داد.
"یک پسر محلی ۱۶ ساله به اسم توماس اسمیت گم شده. فرد مذکور شب گذشته محل کارش رو ترک‌ کرده، اما به خونه برنگشته. طبق گفته های ماد_"

استیون جاروبرقی رو روشن کرد و صدای گزارشگر بین صدای جاروبرقی گم شد. جارو کشیدن استیون فقط دو دقیقه طول کشید. استیون که شروع به جمع کردن جارو‌ برقی کرده بود، تصمیم گرفت به تلویزیون نگاه کنه.
"اون همیشه با مردم مهربون بود و بچه ی خوبی بود."

"لطفا اگر هر اطلاعاتی در مورد گم شدن توماس اسمیث دارین، با شماره ای که همین الان روی صفحه می بینین تماس بگیرین."
بعد از این حرف مجری، عکس توماس روی‌ صفحه ی تی وی اومد و استیون با شناختنش دکمه ی پاز رو‌ زد. ذهنش سمت اون روز دعوا با لوکی و دیدنش توی پارکینگ رفت. این همون پسری بود که لوکی رو‌ تهدید کرده‌ بود و الان گم‌ شده. استیون اونقدر شوکه بود که حتی متوجه نشد مجری در باره ی یک مرد کاملا سیاه پوش که توماس رو سمت ماشینش برده، حرف زد.

در واحد استیون باز شد و لوکی نئشه و مست، در حالی که تلو تلو می خورد وارد شد. استیون فوری سمت در رفت و با گرفتن مچ دست لوکی، داخل خونه کشیدش. استیون بعد از بستن در، لوکی رو سمت مبل برد و نشوندش. لوکی به محض نشستن، شروع به بوسیدن استیون کرد اما استیون به عقب هولش داد.

استیون: چرا انقدر تحت تاثیری؟(بابا پنجعلی:تحت تاثیرههههه؟.(خودم اون تحت تاثیر و عمدا نوشتم فقط به عشق بابا پنجعلی. بای))

لوکی فقط در جواب استیون خندید و همین استیون رو عصبی کرد و داد زد

استیون:این اصلااا درست نیست لوکی!

لوکی:می شه داد نزنی؟

استیون:نه نمی شه!!! دیگه حالم‌ از این که نئشه بیای خونه بهم می خوره. دیگه نمی خوام اینجوری ببینمت.

لوکی:متاسفم که همچین حسی بهت دست داد. من... من فقط نمی خوام‌ بعد از این که کارشون باهام تموم شد چیزی یادم‌ بمونه.

EmeraldWhere stories live. Discover now