CHAPTER16

129 20 30
                                    


استیون در حالی که مست و نئشه بود، داشت سمت خونه می روند. غمگین بود. شکسته بود. احساس حماقت می کرد. احساس می کرد مورد سواستفاده قرار گرفته و بعد مثل آشغال دور انداخته شده. احساس می کرد یک اسباب بازی توی دست های لوکی بوده و لوکی ازش به نفع خودش استفاده کرده.
وقتی داشت از کلاب بیرون می اومد، دید که بقیه ی بچه ها در حال رقصیدن و لمس کردن هم دیگه ان و جوری رفتار می کردن که انگار اصلا اتفاقی نیافتاده. اون ها حتی متوجه نشدن استیون داره از کلاب می ره بیرون. استیون نمی تونست درک کنه که چطور می تونن با حرف های ناراحت کننده و بد لوکی کنار بیان و مشغول خوشگذرونی باشن.
.
.

لوکی حدود بیست دقیقه ای توی دستشویی موند. خودش هم می دونست که نباید هر بار اینجوری گند بزنه اما دست خودش نبود و در حال حاظر نمی دونست چطور قراره اوضاع بین خودش و‌ استیون رو درست کنه اما می دونست که باید این کار رو بکنه.

وقتی از سرویس بهداشتی بیرون اومد، سمت طبقه ی پایین رفت و دنبال استیون گشت اما فقط دوست هاش اونجا بودن. اونها خیلی راحت لوکی رو به خاطر حرف هاش بخشیدن و گذاشتن‌ دوباره وارد گروه بشه چون می دونستن که اون حرف ها رو از ته دل نگفته.
.
.

استیون خودش رو روی تختش پرت کرد و فقط گریه کرد. اون برای ساعت های طولانی گریه کرد و اونقدر داغون بود که شروع به پرت کردن وسایل و داد زدن کرد. استیون به سختی جلوی خودش رو گرفت تا الکل بیشتری نخوره.
اون حس می کرد داره محو می شه؛ شکسته بود و دقیقا وقتی سعی داشت دوباره خودش رو پیدا کنه، لوکی سر رسیده بود و دوباره نابودش کرده بود. اون هیچ وقته هیچ وقت خودش رو به خاطر یکی اینقدر آشفته و داغون ندیده بود اما لوکی می دونست چجوری به این روز درش بیاره. لوکی می دونست چطور مردم رو سمت چیزهایی بکشونه که هیچ وقت سمتش نمی رن و بعد مثل یک لیوان شیشه ای بشکنتشون؛ و حالا استیون به خاطر اون برای همیشه تغییر کرده و هیچ راه برگشتی نیست... اون یه ویدئو ازش داره و اون هم یک ویدئوی عادی نیست و اگر پخش بشه تمام کار و زندگیش به فنا می ره.(گا عزیزم. به گا می‌ره😘)
.
.

توی همون حال بد و شلوغی چیزی توی ذهن لوکی جرقه زد. اون‌ باید اوضاع رو درست می کرد؛ نه بعدا، نه هفته ی دیگه، نه ماه دیگه. اون باید الان اوضاع رو درست می‌کرد. اون به استیون گفته بود عاشقشه و این چیزیه که لوکی هیچ وقت به هیچ کس نگفته و این یعنی اون آدم خاصیه.

اما گاهی اوقات انگار مواد برای لوکی مهم تره و این افتضاح بود چون لوکی به جای درست کردن اوضاع، کارش به تزریق کردن و کشیدن مواد و خوردن قرص همراه دوست هاش توی یک کوچه رسید. اون ها یک نماد بارز و معنای کامل معتاد بودن که هر روز وضعشون بد و بدتر می شد.
در حالی که لوکی داشت توی اون کوچه ی تاریک و کثیف مواد تزریق می کرد، استیون با چشم های خیس از اشک و فکر به لبخند و چشم های لوکی، خوابش برد....‌

EmeraldWhere stories live. Discover now