CHAPTER17

132 19 12
                                    


❌اخطار ها: شامل صحنه های کمی از تجاوز(در حد خاطرات.)، استفاده از سلاح گرم، قتل، شکسته شدن قلب هاتون.

__________________

تمام طول مسیر سکوت کرده بودن؛ سکوتی که آزار دهنده نبود و در عوض آرامش بخش بود و لوکی برای داشتن یک شخص مهربون مثل استیون شکر گذار بود. وقتی به آپارتمان استیون رسیدن، لوکی کفش هاش رو در آورد و وقتی داشت سمت مبل می رفت، گرمای بدن استیون رو که از پشت بغلش کرده بود، حس کرد. لوکی که همیشه محتاج لمس های استیون بود، توی جاش وایساد و خودش رو‌ به بدن گرم استیون تکیه داد. استیون با دست آزادش موهای لوکی رو به عقب فرستاد و با این کار گردن کبود شده اش معلوم شد و استیون دوباره لب هاش رو روی گردنش گذاشت و همین کافی بود تا لوکی از گرمی لب هاش بین بازوهاش ذوب بشه اما لوکی باید جلوی استیون رو می گرفت، اون اول باید با استیون حرف می زد و الان سکس به رابطه شون کمکی نمی کرد، پس ازش جدا شد

لوکی: الان نه استیون‌.

استیون از این حرکت لوکی تعجب کرد چون لوکی هیچ وقت دست رد به سینه اش نمی زد

استیون:چی؟ مشکلی پیش اومده؟

لوکی:نه، فقط باید جدی حرف بزنیم.

لوکی روی مبل نشست و با نگاهش به استیون فهموند اون هم بشینه‌.

لوکی: بهم اعتماد کن استیون، برای شنیدنش لازمه که بشینی.

استیو با تکون دادن سرش سمت مبل رفت و کنار لوکی نشست. لوکی که حسابی سردش بود، پتویی که روی دسته ی مبل بود رو برداشت و دور خودش پیچید

استیون:چی شده بیبی؟

لوکی: تمام این مدت تو هم جواب سوالی رو می خواستی که همه می خواستن؛ چی‌ من رو به این روز انداخت!... لوکی لافیسان بی نقص، دانش آموز پر افتخار مدرسه، باهوش، دوست داشتنی چی به سرش اومد...

لوکی به فرش روی زمین خیره شد چون می ترسید وقتی داره گذشته اش رو به استیون می گه توی چشم هاش نگاه کنه.

لوکی:می خوام بهت بگم...

استیون نفس عمیقی کشید و خودش رو‌ برای شنیدنش آماده کرد

استیون:اوکی، من آماده ی شنیدنشم.

❌صحنه ها غمگین و اندکی تجاوز.❌

لوکی:همه چی از پونزده سالگیم شروع شد؛ مادرم یه دوست پسر جدید گرفته بود و تا یه مدتی رابطه ش رو مخفی نگه داشت اما بعد از چند وقت دعوتش کرد و ما اون مرد رو دیدیم.
اون از مادرم جوون تر بود. خوشتیپ و خوش قیافه بود. تمام ویژگی هایی که یک‌ زن بخواد رو داشت. اسمش پیتر بود... مادرم خوشحال بود و جوری به پیتر نگاه می کرد انگار تنها مرده روی زمینه. فکر می کردم همه چی خوبه تا این که برای زندگی اومد خونمون. من هم زیاد نگذشته بود که ۱۶ سالم شد و تا مدتی همه چی خوب بود. همه خوشحال بودیم... من خوشحال بودم. اما اوضاع تغییر کرد؛ بدبختی مثل بختک روی زندگیمون افتاد. پیتر شروع کرد یه سری حرکات زشت روی من انجام دادن. گاهی وقت ها دستش رو روی باسنم می کشید یا وقت هایی که سفت شده بود مجبورم می کرد روی پاهاش بشینم و گاهی وقت ها گردنم رو می بوسید و هر بار بد تر و وقیحانه تر می شد. زیاد نگذشته بود که حرکاتش اونقدر بد شده بود که به هر قیمتی ازش دوری می کردم چون واقعا معذب می شدم. اما یک شب اون روی مبل نشسته بود و داشت تی وی می دید من هم روی زمین نشسته بودم. مادرم و خواهرم خونه نبودن و من با اون هیولا توی خونه تنهای تنها بودم. خیلی زود شروع کرد حرف زدن و این که برم کنار دستش بشینم و من... من برآمدگی شلوارش رو دیدم. اون لحظه فهمیدم که اگر همین الان از اتاقم نرم بیرون خیلی بد صدمه می بینم پس همین شد که سعی کردم از اتاق فرار کنم اما اون خیلی زود تر من رو گرفت و_ و بهم تج_تجاوز کرد. هیچ رحمی بهم نکرد. دردش فرا تر از تحملم بود و به معنای واقعی شکنجه بود.

EmeraldWhere stories live. Discover now