CHAPTER EIGHT

257 38 54
                                    


اخطار:استفاده از مواد مخدر

"پیتر:کم تکون بخور!!

لوکی با تمام وجود سعی کرد از زیر دست پیتر فرار کنه اما پیتر محکم تر گرفتتش و بی توجه به گریه هاش، به دیوار چسبوندش

لوکی:لطفا ولم کن، بزار برم

مادرش با وجود این که توی اتاق بغلی بود و صدای گریه ها و جیغ های پسرش رو می شنید هیچ کاری نمی کرد.. اون خودش اونقدر مورد سواستفاده قرار گرفته بود که دیگه توان هیچ کاری رو نداشت....
پیتر شلوار جین لوکی رو پایین کشید و از پشت خودش رو بهش چسبود

پیتر:خفه شو، تو می‌خوایش.

«تو می خوایش»
«تو می خوایش»
«تو می خوایش.....»"

لوکی با وحشت چشم هاش رو باز کرد. عرق سرد کل بدنش رو گرفته بود و داشت نفس نفس می زد. دوباره کابوس دیده بود و متاسفانه هیچ راه فراری از گذشته اش و خاطراتش با پیتر نداشت و مهم نبود چقدر مواد مصرف کنه، چون از طریق خواب اون خاطرات به ذهنش بر می گشت.

به اطرافش نگاه کرد و فهمید از دیشب هنوز توی اتاق پذیرایی استیونه. نفس عمیقی کشید و همونطور که به صورت عرق کرده اش دست کشید، لرزون از جاش بلند شد.
لوکی‌ فهمید دیگه وقتشه بره؛ ساعت ۵:۱۵ صبح بود اما نمی تونست بیشتر از این توی خونه ای استیون بمونه، هرچی نباشه اونا که با هم سکس نداشتن و خب کاملا معلوم بود استیون چیزی ازش نمی خواد و این خیلی عجیب بود.
لوکی شروع به جمع کردن وسایلش کرد و کفش های پاشنه بلندش رو پوشید، البته با دردی که داشت یکم سخت بود ولی چیزی نبود که نتونه تحمل نکنه.
همون موقع که خواست پالتوش رو برداره، در اتاق استیون به آرومی باز شد و باعث شد لوکی نگاهش رو به در بدوزه و به استیون خواب آلود و خسته خیره بشه

استیون: کجا داری می ری؟

لوکی:دارم می رم!

استیون: چرا؟

لوکی لبخند تلخی زد و کتش رو پوشید

لوکی:مگه چند وقته من رو می‌شناسی؟ یک هفته شایدم دو هفته و از همین الان مثل کنه بهم چسبیدی و ولم نمی کنی

استیون: من اونی نبودم که چند ساعت قبل واسه ی دیک التماس می کردم!!

لوکی از کاری که‌ دیشب کرده بود، پشیمون بود و بنا به دلایلی احساس کثیف بودن می کرد و این اولین باری بود که همچین حسی بهش دست می داد و خب این براش عجیب بود

لوکی:ممنون که گذاشتی شب رو اینجا بمونم استرنج...

لوکی با بی احساس ترین لحن ممکن گفت و در رو محکم پشت سرش بست.
استیون پوفی کشید و برگشت توی تختش تا بخوابه، اما مطمئن بود لوکی تمام مدت توی ذهنشه.

EmeraldWhere stories live. Discover now