CHAPTER FOUR

263 52 9
                                    

❌❌اخطار:این چپتر حاوی صحنه های تجاوز و‌ استفاده از مواد مخدره.لطفا کسایی که‌ روحیه ی
حساسی دارن، نخونن

چند روز بعد

لوکی از شدت سرما چشم هاش رو باز کرد؛ چشم هاش تار می دید و نمی تونست دقیق اطرافش رو‌ببینه اما می دونست که روی زمینه؛ به دیوار تکیه داد و به مغزش فشار آورد که یادش بیاد اصلا دیشب چه اتفاقی افتاده، اما هیچی.
چشم های خسته اش رو با دست مالید تا یکم دیدش واضح بشه و وقتی به اطرافش نگاه کرد فهمید کجاست...توی دستشویی، بین توالت و وان حموم افتاده بود. به در پوش توالت نگاه کرد و متوجه لاین های زیاد کوکائین به علاوه ی یک نخ ماریجوانا شد و خب کنار توالت هم چند تا سرنگ افتاده بود.
دلواپس شد؛ دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟چرا چیزی یادش نمی اومد؟
به بازوش نگاه کرد و متوجه کبودی های روش شد، یه سریش به خاطر کتک های بلِیز بود و مابقیش هم به خاطر تزریق مواد بود و فهمید دلیل بی هوشیش هم همون بوده.
لوکی دستش رو روی کبودی هاش کشید؛ کنجکاو بود بدونه چی‌باعث شده اینقدر مواد تزریق کنه چون یادش نمی اومد...شاید هم نمی خواست به یاد بیاره...به زانو های همیشه کبودش نگاه کرد،  این بار کبودیش بیشتر از هر موقع دیگه ای به چشم می زد و این فقط یک معنی داشت!

لوکی چشم هاش پر از اشک شد و یک دفعه زد زیر گریه؛ خیلی احساس نا امیدی، بی ارزشی و حقارت می کرد...چند دقیقه بود که داشت توی اون سرویس بهداشتی کثیف، گریه می کرد که یک صدایی از بیرون شنید...فوری دست از گریه کردن برداشت چون احتمال اینکه بلِیز باشه زیاد بود. با کمک لبه ی وان و توالت روی پاهای لرزونش وایساد و سمت در رفت و از گوشه ی در دزدکی به بیرون نگاه کرد. خونه افتضاح بود، پر شده بود از بطری های مشروب و سیگار و حتی چند نفر هم رو مبل ها بیهوش شده بودن.

لوکی لباس زرق و برق دارش رو کمی پایین کشید تا باسنش رو بپوشونه، و خب با توجه به لباسش فهمید که دیشب مهمونی داشتن. لوکی در رو باز کرد و رفت داخل خونه و دنبال بلِیز گشت، صدای برخورد پاشنه های بلند کفشش با کف چوبی توی اون محیط ساکت اکو می شد.

لوکی، بلِیز رو توی آشپزخونه در حال قهوه درست کردن پیدا کرد؛ مضطرب سرش رو انداخت پایین و با گوشه ی ناخنش بازی کرد

بلِیز:چه مرگته؟

لوکی: دیشب چ_چه اتفاقی افتاد؟ یادم نمیاد

بلیز با چشم های خشمگین و بی احساس بهش نگاه کرد

بلِیز:ایده ی من بود!!

لوکی:چه اتفاقی افتاد؟

بلِیز: چرا می‌خوای بدونی؟ مگه تو همونی نبودی که تا تونست نئشه کرد که چیزی یادش نیاد؟ پس الان دیگه چه مرگته؟

لوکی: آره_آره من بودم اما_

بلِیز: اما هیچی!!! تو به چیزی که می خواستی رسیدی!! تو همونی بودی که رفتی توی دستشویی و تا تونستی تزریق کردی که چیزی یادت نمونه پس دیگه زر زر نکن.

EmeraldWhere stories live. Discover now