chapter22

99 14 6
                                    


وقتی به بیمارستان رسیدن، دکتر ها و پرستار ها با دیدن وضعیت تونی، بلافاصله بردنش تا بهش رسیدگی کنن. همه اشون نئشه بودن و هرکسی که می دیدشون فوری می فهمید؛ این که چطور با اون وضعشون تونسته بودن سالم به بیمارستان برسن واقعا جای تعجب داشت.

لوکی وحشت کرده بود و این حس که همه ی این ها تقصیره خودشه داشت نابودش می کرد. تونی دوست چندین و چند ساله اس بود، اگه بلایی سرش می اومد، چطور می تونست بدون اون به زندگی ادامه بده؟

وقتی تونی رو داخل بردن، همه شون توی سالن انتظار منتظر موندن. دو تا آدم دیگه هم توی سالن انتظار بودن و سعی می کردن سرشون به کار خودشون‌ باشه‌.
همه شون گه گاهی به هم نگاه می کردن. رنگ به چهره شون‌ نمونده بود و صورت های عرق کرده شون پر از ترس بود. نه می تونستن حرف بزنن، نه می تونن درست فکر کنن.. فقط باید منتظر می موندن پس برای ساعت ها منتظر موندن و نفهمیدنه این که تونی الان توی چه وضعیتیه دیوونه کننده بود.

یکی دو ساعتی گذشته بود و همه شون الان هوشیاره هوشیار بودن و حقیقتا این اوضاع رو براشون وخیم تر می کرد چون حقیقت با قدرت تمام توی صورتشون زده شده بود؛ تونی اوردوز کرده بود و اونها اجازه دادن همچین اتفاقی بیوفته. استیون حتی نمی تونست به لوکی نگاه کنه چون حس می کرد به طریقی همه ی این ها تقصیره اونه. لوکی بود که همه رو به مصرف کردن مواد تشویق کرد و جوری رفتار کرد که انگار چیز جدی ای نیست؛ اما در واقعیت می تونه جون‌ یک نفر رو بگیره.

ناتاشا، استیو و باکی حتی کنار دست هم ننشسته بودن. همه شون از هم جدا نشسته بودن و فکر می کردن مقصر وضعیت تونی خودشونن، چون هیچ کدومشون جلوش رو نگرفتن.
.

چهار ساعتی گذشته بود و تمام بیمار های که توی بخش اورژانس بودن، مدتی می شد رفته بودن و دکتری که مسئول تونی بود، بعد از چهار ساعت از ای آر(E.R) اومد بیرون و خب قیافه اش زیاد خوشحال نبود. همه گی با چشم های خیس از اشک به دکتر نکاه کردن و بلافاصله از جاشون بلند شدن.

لوکی:حالش خوبه؟

دکتر جوابی نداد و فقط به لوکی نگاه کرد

لوکی:جوابم رو بده!!! حالش خوبه؟

دکتر نمی تونست جواب بده، این بخش از شغل هیچ وقت براش عادی نمی شد...

لوکی:هیییی با توام. جوابم‌ رو بده حروم زادههه!!!

لوکی سر دکتر داد زد و همین که اومد بهش حمله کنه، باکی گرفتتش و عقب نگهش داشت.

استیون:دکتر؟

صدای استیون آروم اما شکسته بود و اشک از چشم هاش پایین ریخت، چون خودش هم از ته دلش می دونست جواب دکتر چیه.

دکتر: ما تمام تلاشمون رو کردیم...

لوکی: نههههههه..... نهههههه!!

EmeraldWhere stories live. Discover now