chapter28

112 15 13
                                    


بعد از اون روز، همه چیز به سرعت شروع به تغییر مرد. همه دستگیر و بازجویی شدن و این ترسناک ترین چیزی بود که همه شون تجربه کرده بودن...

موقعی که توی ماشین بودن، خیلی چیز ها از ذهنشون گذشت.. چند تاییشون مجبور شدن با یک ماشین برن، برای همین لوکی و‌ استیون توی یک ماشین بودن و این واقعا مضخرف بود‌. نه لوکی و نه استیون حتی نیم نگاهی بهم دیگه نکردن. هر دو می دونستن هر چیزی که بینشون بود دیگه تموم شده...

وقتی به کلانتری رسیدن، هر کدوم جدا گانه برای بازجویی توی یک اتاق گذاشته شدن. این قرار بود پرونده‌ی بزرگی بشه و مدیا هم قرار بود پاش به این جریان باز بشه. کاری که اونها کرده بودن احتمالا قرار بود توی انگلستان مثل بمب منفجر بشه. مدت زیادی نگذشته بود که مامور ها به ترتیب شروع به بازجویی کردن. از اونجایی که استیون باهاشون تماس گرفته بود، نفر اول از اون بازجویی کردن
.
.

سوالات زیادی ازش پرسیده شد؛ این که چی باعث شد همچین کاری بکنه و استیون از اول شروع به توضیح‌ دادن کرد... پلیس ها با علاقه به داستان گوش دادن... حقیقتا هیچ وقت داستانی به این داغونی اما قشنگی گوش نداده بودن. باز جویی از استیون بیشتر از یک ساعت طول کشید و تمام اطلاعات لازم رو از زبون استیون شنیدن و یادداشت کردن.
.
.
وقتی از لیلی بازجویی کردن، دختر جوان چیز زیادی نداشت که در مورد لوکی و استیون بگه اما در مورد آزار جنسی و خودکشی مادر/خاله اشون بهشون گفت. لیلی داشت از ترس مثل بید می لرزید؛ اون‌ نمی خواست به خاطر کار نکرده به زندان بیوفته.
.
.

وقتی از ناتاشا بازجویی کردن، تا جایی که می دونست همه چیز رو بهشون گفت. اون در مورد اعتیاد خودش و بقیه صادق بود و گفت که چطور سکس و مواد کنترل زندگیشون رو به دست گرفته. بهشون گفت که لوکی سر دسته شون بوده و براشون‌ حکم الگو داشته.

ناتاشا:ما همه فکر می کردیم پسره خفنیه و عاشق همین ویژگیش بودیم.

وقتی ازش در مورد قتل ها پرسیدن، بهشون گفت که استیون و لوکی در موردش بهشون گفته بودن و این که تونی، دوست مرده شون دستشون‌ توی کار بوده.

ناتاشا: اون بجز اون پسر ها دلالش رو‌ به خاطر فاحشگی کشت.

پلیس ها با شنیدن این حرف و فهمیدن این که لوکی تن فروشی هم می کرده چشم هاشون گرد شد. بهتر از این نمی شد!!!
.
.

بازجویی از استیو کمی مشکل بود چون چیزی نمی گفت و حقیقتا نمی‌خواست هم بگه. اون وحشت کرده بود و می دونست کمه کمش به خاطر تجاوز به زندان می افته. استیو در مورد تمام اتفاقات گیج بود و همه چیز براش مبهم بود

استیو:اون زندگیمون رو نابود کرد... اون_اون عمدا به همه مون اچ‌آی‌وی داد.

پلیس ها وقتی ازش در مورد تجاوز سوال پرسیدن، استیو توی جای لرزید و توی خودش جمع شد و کاملا می شد فهمید که‌ از کارش پشیمونه.

EmeraldTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang