لوکی به سالن انتظار برگشت و دید دوست هاش در حالی که گریه می کنن، هم دیگه رو بغل کردن. لوکی زندگیشون رو نابود کرده بود... اون زمان که تصمیم به این کار گرفته بود به هیچ چیزی فکر نمی کرد و تنها خواستش انتقام از تمام کسایی بود که ازش تقاضای سکس می کردن... اما این چهار نفری که جلو روش بودن، حقشون این نبود. حقشون نبود که زندگیشون اینجوری نابود شه... همین افکار کافی بود تا لوکی با صدای بلند بزنه زیر گریهاون چهار نفر با شنیدن صدای بالا کشیدن دماغ لوکی، سمتش برگشتن و همه به جز استیون فوری سمتش رفتن و بغلش کردن
باکی:مشکلی نیست، ما از پسش برمیایم
استیو:پس اسمت لوکیه، ها؟ تمام این سالها هیچ وقت اسم واقعیت رو ندونستم
لوکی:اوهوم...
لوکی خودش رو از آغوششون جدا کرد و نفس عمیقی کشید
لوکی:من کاملا باهاتون صادق نبودم. گذشته ی من خیلی... خیلی فاکدآپه و من می خواستم همه چیز در مورد خودم رو عوض کنم؛ می خواستم رهاش کنم اما نتونستم.
لوکی روی صندلی نشست و سرش رو انداخت پایین و ناتاشا هم کنارش نشست
ناتاشا:منظورت چیه؟ چی رو به ما نگفتی؟
لوکی:نظرتون چیه برگردیم خونه و بهتون... همه چیز رو بگم
استیو:اوکی. به هر حال خستم..
_________
اونها تصمیم گرفتن که به خونه ی استیون برن؛ البته پیشنهاد خود استیون بود و حقیقتا هیچ کدومشون نمی خواستن حتی یک ثانیه ی دیگه رو توی اون بیمارستان بمونن، پس دکتر بهشون گفت وقتی نتایج آزمایش رو گرفت، بهشون زنگ می زنه. تمام طول مسیر استیون کاملا سکوت کرده بود و هیچ حرفی نمی زد، حداقل اونها چند کلمه ای با هم رد و بدل کردن اما استیون نه.
.
.استیون خودش رو روی مبل پرت کرد و همه به دنبالش هر کدوم خودشون رو روی مبل ها پرت کردن. لوکی که جایی روی مبل ها براش نمونده بود، روی قالی نشست. استیو، باکی و ناتاشا منتظر به لوکی چشم دوخته بودن.
لوکی:اوکی....
لوکی نفس عمیقی کشید و خودش رو برای بازگو کردن و به یاد آوردن اون خاطرات دردناک آماده کرد
لوکی: از اوله اول شروع میکنم...
و همین کار رو هم کرد. لوکی اونجا نشست و توی ۴۵دقیقه عمیق ترین و دردناک ترین خاطراتش رو براشون گفت. لوکی همه چیز رو در مورد پیتر، مادرش و اتفاقات مدرسه رو گفت(البته نه همه اش رو...) و اونها فقط گوش دادن. هیچ کدوم هیچی نگفتن، در حقیقت هیچ کدوم هیچ کلمه ی مناسبی پیدا نکردن که بگن. اونها فکر می کردن همه چیز رو شنیدن، اما کلمات بعدی که از زبون لوکی بیرون اومد جرقه های از عصبانیت رو توی وجودشون روشن کرد. اون ها لوکی رو چهار پنج سالی بود که می شناختن، اون ها با هم اوضاع سختی پشت سر گذاشته بودن، با هم خاطرات خوب ساخته بودن و شنیدن این که اون توسط کسایی که می بایست ازش محافظت می کردن، به این شدت آسیب دیده، حسابی عصبانی و ناراحتشون کرده بود.
YOU ARE READING
Emerald
Fanfiction✔اسم:امرالد(زمرد) ✔مقدمه: عشق می تونه نابودت کنه...مجبورت می کنه کار هایی رو انجام بدی که هیچ وقت تصورش رو هم نمی کردی...استیون این رو با تجربه شخصیش و به بد ترین شکل ممکن می فهمه. ✔شیپ اصلی:استرنج فراست ✔شیپ فرعی:آیرون فراست، استاکی، آیرون ویدو ✔شخ...