سه ماه از اون برنامه تلویزیونی گذشته بود و خیلی چیزها تغییر کرده بود و مهم ترینش رسانه ها بود که آروم شده بودن.
ناتاشا برای مصرف زیاد هروئین اوردوز کرده بود و هیچ کس تا یک ماه بعدش از مرگش خبردار نشد(جنازه اش فوری پیدا شده). مراسم خاکسپاریش انجام شده بود و هیچ یک از دوست هاش شرکت نکرده بودن.
استیو سعی کرده بود با خوردن قرص خودکشی کنه اما هم اتاقی و دوست جدیدش، اون روز سعی کرده بود زودتر برگرده خونه و همین شد که بدن بی جون استیو رو پیدا کرده بود اما هنوز زنده بود و حالا توی بیمارستان بستری بود و تا روز محاکمه تحت نظر پزشک بود.
لیلی، استیون و باکی اوضاعشون بهتر بود.
لوکی همچنان روز هاش رو توی زندان می گذروند و منتظر روز محاکمه بود و هنوز از مرگ ناتاشا خبر نداشت...
.
.روز موعود رسیده بود و دوباره رسانه ها پاشون به دادگاه و ماجرا باز شده بود. صدها نفر مردم با پوستر های توی دستشون پشت در های دادگاه ایستاده بودن و فریاد می زدن؛ یا خواستار بخشش بودن، یا خواستار اجرای عدالت.
موقعی که لوکی از ماشین پیاده شد، پاپاراتزی ها شروع به عکس گرفتن کردن و مردم هم داد و فریاد هاشون بیشتر شد. یه سری ها فحشش می دادن و لعن و نفرینش میکردن، یه سری های دیگه بهش قوت قلب میدادن و حمایت خودشون رو نشون میدادن.
موهای بلندش کوتاه شده بود؛ هم سلولی هاش موهاش رو به بهترین شکل ممکن کوتاه کرده بودن و حالا صورتش بیشتر از هر موقع دیگه ایی دیده می شد. این برای لوکی عجیب بود چون الان شبیه یک مرد شده بود...خیلی زود همه داخل اتاق دادگاه بودن؛ اتاق پر از تماشاچی ها، خانواده ها و طرفداران این پرونده بود و قیافه هاشون مثل هیئت ژوری دادگاه بود و انگار منتظر بودن که فقط قاضی بگه گناهکار.
همه صدای کوبیده شدن چکش قاضی روی میز چوبی رو شنیدن و از اون لحظه به بعد محاکمه شروع شد. همه مجبور بودن برن و شهادت بدن و نفر اول لیلی بود.
بعد از گذشت هفت ماه این اولین بار بود که اجازه داشتن هم رو ببینن و توی یک اتاق با هم باشن. لوکی به اطراف نگاه کرد و نتونست ناتاشا رو ببینه اما نفهمید چرا.
وکیل لوکی شروع به پرسیدن سوالات از لیلی کرد و لوکی داشت محو می شد و اصلا به سوال جواب های وکیلش و لیلی گوش نمی داد. لوکی تمام هوش حواسش پیش یک نفر بود که ماه ها اجازه نداشت حتی صداش رو بشنوه...
استیون!
لوکی فقط با دیدنش داشت گریه اش میگرفت. برعکس لوکی، اون اصلا تغییر نکرده بود. اون هنوز خوشگل بود.
استیون که سنگینی نگاهی رو روی خودش حس کرده بود، سرش رو بلند کرد و به اطرافش نگاه کرد و اونجا بود که بعد از هفت ماه هم دیگه رو دیدن. لوکی توی این لحظه انتظار داشت استیون با تمفر نگاهش رو ازش بگیره اما بر خلاف انتظارش، استیون یک لبخند بهش زد که بگه مشکلی نیست.
YOU ARE READING
Emerald
Fanfiction✔اسم:امرالد(زمرد) ✔مقدمه: عشق می تونه نابودت کنه...مجبورت می کنه کار هایی رو انجام بدی که هیچ وقت تصورش رو هم نمی کردی...استیون این رو با تجربه شخصیش و به بد ترین شکل ممکن می فهمه. ✔شیپ اصلی:استرنج فراست ✔شیپ فرعی:آیرون فراست، استاکی، آیرون ویدو ✔شخ...