دستای سردشو توی جیبای کاپشنش مشت میکنه و برای مهار کردن اشکاش گوشه ی لب هاشو گاز میگیره
قرار نیست گریه کنه...
نه تا وقتی که از چیزی مطمئن نیست...
نه تا وقتی که نمیدونه اوضاع سلامتی لیام در چه حاله
حالش خوبه یا...
«حالش خوبه»
به خودش تشر میزنه و تنگ شدن قفسه ی سینه شو حس میکنه
مثل اینکه جسم سنگینی راه نفسشو بسته باشه...
حال لیام خوبه... باید خوب باشه
حقیقتا توانشو نداره...
توان قبول افکار منفی ای که توی ذهنش پرسه میزننو نداره چون میدونه اگه قبولشون کنه قلبش از تپش میوفته
یه جایی درست وسط قفسه ی سینه ش تیر میکشه...
تمام بدنش از اضطراب میلرزه و سرما زیر پوستش ریشه دوونده اما هیچکدوم اینا براش مهم نیست
فقط میدونه که نباید گریه کنه چون هنوز هیچی معلوم نیست
چشماش مدام پر و خالی میشن و مژه هاشو خیس میکنن اما اشکی روی گونه هاش نمیریزه
جوری که رنگ از صورتش پریده و توی خودش جمع شده هر آدمی رو به شک میندازه که نفس میکشه یا نه؟
اطرافیانش حرف میزنن اما صداشونو نمیشنوه
هیچ صدایی غیر از سکوت ذهنشو پر نکرده
قورت دادن مداوم بغضی که گلوشو چنگ میزنه باعث درد حنجره و قفسه ی سینه ش شده
مثل اینکه نفس کم آورده باشه به یک باره ریه هاشو از هوا پر میکنه و گوشه ی لب هاشو گاز میگیره
این انصاف نیست...
این واقعا انصاف نیست اگه اتفاقی برای لیامش افتاده باشه
مگه تو تمام این سالا چی خواسته غیر از عشق و آرامش؟
چی خواسته غیر از حال خوب که حالا حس میکنه لب تیغه؟
افکار منفی ای که توی سرش پرسه میزنن به هیچ عنوان دست خودش نیستن
میترسه از از دست دادن...
به شدت میترسه و این وحشت تمام بدنشو به لرزه درمیاره
با به دنیا اومدنش مادرش مرده
تمام عمرش پدرش ازش متنفر بوده
تا قبل از لویی به خاطر حال بد و غمگین بودن مداومش هیچکس باهاش دست دوستی نداده
تمام زندگیش با ماشینای رنگارنگ و لباسای مارکی که ست اون ماشینا بودن نقاب خوشبختی به چهره ش زده
با لبخندی که درد رو منعکس میکرده اما نگاه همه به اون ماشینا و اون همه زرق و برق بوده نه لبخند تلخش
YOU ARE READING
Car Lover [Z.M]~[completed]
Fanfictionمعشوقه های اون پسر ماشین ها بودن اما از کجا میدونست میل به دست آوردن اون ال وی ان تک ساخت قراره به کجاها بکشونش؟ #1 - fanfiction #1 - ziammayne