forty two

6K 668 3.1K
                                    


.
.
.
.
.
.

زی_فاک به همتون اینجا خیلی سرده

بی وقفه غر میزنه و در حالی که صداش از زیر شال گردن لیام که دور گردن و دهنش پیچیده شده خفه شنیده میشه از تله کابین بیرون میاد

هر دو دستشو توی جیبای کاپشنش فرو میبره و طی چند ثانیه صدای دادش بالا میگیره:

زی_از همتون متنفرم

اما تنها چیزی که نصیبش میشه انگشت فاک لویی و نگاه بی حس کاراس

دن_چقدر غر میزنی زین

زی_تو ساکت

پرخاش میکنه و نگاه بدی به اون پسر که چشماش هیچ تفاوتی با چشمای لیام ندارن میندازه

زی_هنوز به خاطر اون عنکبوتای فاکی که انداختی تو قهوه ام ازت بدم میاد

دن بی هیچ حرفی نیشخند میزنه و در حالی که سعی داره سر نخوره به سمت کافه ای که کمی دورتر ازشون قرار داره میره

کاری که باعث میشه زین با تأسف چشماشو بچرخونه:

زی_این انصاف نیست که دوتا ورژن از لیام "عوضی" تو زندگیم باشه

همون لحظه صدای لیام از فاصله ی نسبتا کمی به گوشش میرسه:

لی_بیب

درست کنار اون پسر متوقف میشه و زین از لحن آروم و نگاه عادیش متوجه میشه که حرفشو نشنیده

لی_قبل از اینکه بریم تو باید یه چیزی بهت بگم

زی_زیپ کاپشنتو ببند

به آرومی گوشزد میکنه و نگاه منتظرشو به چشمای اون مرد میدوزه تا ادامه ی حرفشو بزنه

لی_بچه ها توی این کافه یه تولد کوچیک برات گرفتن

زین کاپشنشو بالا میکنه و با نگرانی محوی ادامه میده:

لی_نمیدونم چجوری فهمیدن اما قصدشون فقط خوشحال کردنته

زی_میدونم

به آرومی زمزمه میکنه و نگاهشو به در اون کافه میدوزه

لی_پس ناراحت نباش

زی_نه...

نگاهشو به سمت لیام برمیگردونه و خیره به اون تیله های شکلاتی لبخند میزنه:

زی_دیگه ناراحت نیستم از اینکه امروز روز تولدمه...

دیشب با یاسر حرف زدم... صبحم یه خواب خوب دیدم

لبخندش عمق میگیره و چیزی که از ذهنش میگذره رو به زبون میاره:

زی_فکر کنم خواب مادرمو دیدم...

میگفت خوشحاله و این به خاطر اینه که امروز تولد منه

لیام که لبخند اون پسرو میبینه و محتوای حرفاشو میشنوه خیالش راحت میشه و متقابلا لبخند میزنه

Car Lover [Z.M]~[completed]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora