حوله ی کوچیک سفید رنگشو دور گردنش رها میکنه و دستاشو دور ماگ قهوه ش میپیچه تا کمی گرم بشه
ساعت تقریبا هشت صبحه و یک ساعتی هست که از خواب بیدار شده اما هنوز برای صبحانه پایین نرفته
در واقع حوصله ی بیرون رفتن از سوئیتشو نداره و ترجیح میده امروز رو فقط استراحت کنه
چند لحظه بعد با شنیدن سه تا تقه ی پشت سرهمی که به در سوئیتش میخوره از جاش بلند میشه تا درو باز کنه
و طولی نمیکشه تا با دیدن شخصی که پشت در وایساده جا بخوره:
زی_لو!
لویی در حالی که هر دو دستشو توی جیب سوییشرت مشکی رنگش فرو کرده بی هیچ حسی بهش نگاه میکنه و چندلحظه بعد به حرف میاد:
لو_باید حرف بزنیم
در حالی که وارد اتاق میشه حرفشو ادامه میده:
لو_البته این نظر هریه، من ترجیح میدم مشتمو بکوبم تو دهنت
با خونسردی زمزمه میکنه و وسط سوئیت متوقف میشه
زی_بشین
وقتی خودشو جمع و جور میکنه به حرف میاد و با لبه ی تیشرتش بازی میکنه
لویی بی هیچ حرفی روی یکی از کاناپه ها جا میگیره و به پشتیش تکیه میده
لو_بهم نگاه کن
لحنش هنوزم خونسرده و با گره خوردن نگاه زین به چشماش احساس خشم بیشتری میکنه
لو_انقدر عصبانیم که...
دستاش توی جیبای سوییشرتش مشت میشن و دندوناشو روی هم فشار میده
و در حالی که پلکاشو روی هم میذاره خطاب به خودش لب میزنه:
لو_به هری فکر کن
نفس عمیقی میکشه و بعد از چند لحظه چشماشو باز میکنه
لو_بشین
زین که به شدت مضطربه بی هیچ حرفی آب دهنشو قورت میده و روی کاناپه ی رو به رو ایه اون پسر جا میگیره
ترسش از اینه که نکنه لویی بخواد دوستیشو باهاش بهم بزنه
لو_هری بهم گفت که از همه چیز خبر داره و تو اول از همه به اون گفتی
و همین جمله کافیه تا قلب زین با سرعت بیشتری بکوبه و پر استرس به حرف بیاد
زی_لویی من...
لو_اگه بدونی چقدر دلم میخواد فکتو بیارم پایین
حرص آلود میغره و دستاش برای بار دوم مشت میشن
اما وقتی متوجه رنگ پریدگی صورت زین میشه سعی میکنه با کشیدن نفس عمیقی خودشو آروم کنه
لو_خیلی خب... من آرومم
YOU ARE READING
Car Lover [Z.M]~[completed]
Fanfictionمعشوقه های اون پسر ماشینا بودن اما از کجا میدونست میل به دست آوردن اون ال وی تک ساخت قراره به کجاها بکشونش؟ #1 - fanfiction #1 - ziammayne