تالار کشتگان ( والهالا)

273 79 39
                                    

دوستان اینجا یک ماه بعد از اینه که کای و کریس دیدار کردن و اون اتفاقا افتاد.

کای همونطور که تو کاسه سه مرد رو به روش سوپ میریخت زمزمه کرد: اون بیرون داره حسابی برف میباره.
پسر جوان تر نالید : کی اهمیت میده که شب سال نو هست یا عید پاک وقتی ما باید امشب رو هم تو گورستان لعنتی صبح کنیم.

مرد کناریش غرولند کرد: تو مدام داری غر میزنی جاشوا کسی نمرده که نیاز به کندن قبر باشه، اونم شب سال نو.

مردی که از همه بزرگتر بنظر میومد کمی از سوپش مزه کرد: مشکل شما جوونا اینه که صبر ندارین، وقتی من همسن و سال شماها بودم این وقت سال سه متر برف میبارید.
سانگ وو خندید: کی باورش میشه حرفای یه پیر زوار در رفته رو؟ اصن میدونی سه متر چند متره؟
جاشوا تصحیح کرد: منظورش اینه سه متر چقدره؟ اندازه یه درخت کاج؟
پیرمرد زیر لب بد و بیراهی گفت.
کای لبخند ملیحش رو حفظ کرد: چه حسی داره؟ هر روز مرگ آدمهای مختلف رو دیدن؟ و جسمهای بی جونشون رو به قبرهای تاریک و نمور سپردن؟

سانگ وو همونطور که با سر وصدا سوپ میخورد گفت: مگه باید حسی داشته باشه؟ ما فقط اونا رو میزاریم تو خاک و روشون و میپوشونیم ، مثل یه بذر ، بذرایی که محصولی ندارن.

جاشوا تایید کرد: مدام به این فکر میکنم که یعنی ماماهای تو بیمارستانم حس ما رو دارن؟ ما بذر میکاریم و اونا محصول و تحویل میگیرن. میدونی که چی میگم ؟

کای لبخندی زد و از پشت شیشه به برف سنگینی که در حال بارش بود نگاه کرد: خدا از تمام موجودات سوال کرد، کسی هست که بتونه کاری رو برای من انجام بده؟ همه سرشونو پایین انداختن چون میدونستن خدا ازشون چی میخواد و میدونستن از عهده ش بر نمیان. آدم دستش رو برد بالا و مثل یه بچه تخس گفت من میتونم ، من اینکارو انجام میدم.

فرشته ها که از نور بودن و اجنه که از آتش بودن قبول نکردن و آدم گلی پا پیش گذاشته بود. خدا خندید چون از جسارت آدم خوشش اومد. آدم گلی کوچولو هیچ ایده ای نداشت که چه چیزی رو قبول کرده. یه شعر هست که میگه :
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند

همین انسان کوچولوی نادون وقتیکه به زمین اومد خودش رو گم کرد و رسالتش رو فراموش کرد. فراموش کرد که وجودش یک معجزه بزرگه، از آب کثیف خلق شد و از خون آلوده تغذیه کرد.

اگه از جنین کوچولو وقتیکه تو شکم مادرشه بپرسید نظرش راجع  به دنیایی که قراره واردش بشی چیه، چی جوابت و میده؟ میگه همچین جایی وجود نداره.
اگه بهش بگی این زائده های روی بدنت قراره کمکت کنن راه بری، بدوی و حرکت کنی میخنده، چرا؟ چون بیچاره نمیدونه دویدن چیه.

اگه بهش بگی با چشمات قراره جهان و سیر کنی و با گوشهات بشنوی و با دهنت تغدیه کنی بهت میخنده، چون اون از بند نافش تغذیه میشه و جهانش تاریکه، با آدم نابینا از اعجاز رنگها حرف زدن خطاست.

𝑫𝒊𝒗𝒊𝒏𝒊𝒕𝒚 𝒎𝒂𝒏𝒏𝒆𝒓 𝒐𝒇 𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 [𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Where stories live. Discover now