- لرد اوه -

504 117 20
                                    

یکسال بعد جزیره ججو

(آهنگ این قسمت A Rainy night in paris )

_ هان بیا ناهار حاضره.
جوان از تعظیم جلوی تندیس یادبود دست کشید و سمت میز غذا روانه شد. یوری جلوتر کنار میز نشسته بود و مشغول وراندازی مجله مد رنگ و‌رو رفته ای بود.

پس هانیول صبرکرد تا دوخواهر بزرگتر بهشون ملحق بشن. مدتی در سکوت به پوست خشک شده ماهی ماکرول نگاه کرد و به دردودل های خواهرها گوش داد.

ـ پس امروز برمیگردی؟ خواهر اولش بون هوا پرسید.
سری تکان داد: همینکار رو میکنم، صبح از کمپانی باهام تماس گرفتن، حسابی کار سرشون ریخته و دست تنها موندن.

بون هوا برای برادر کوچکش برنج اضافی کشید و تکه بزرگی ماهی را بدون استخوان کرد و گوشت لخم را کنار ظرف برادر گذاشت، درست مثل یک مادر.

خواهر وسطی «هاعه وون» برای پسر سوپ جلبک کشید و در حالی که کف پاهاش رو میمالید غرولند کرد: خیلی از خودت کار نکش هان، حالا که مادر فوت شده میتونی کمی استراحت کنی. به لطف تو ما زندگی خوبی داریم و گرسنه نمیمونیم.

پسر سری تکان داد : فقط کاری رو کردم که هرکسی جای من بود انجام میداد.

خواهر بزرگتر که احساساتی شده بود موهای پسر رو لمس کرد و در حالیکه سعی داشت بغضش رو قورت بده زمزمه کرد: تو خوب بزرگ شدی هان. مرد شریف و درستی از آب دراومدی اگه پدر اینجا بود حسابی بهت افتخار میکرد. اخم کوچکی گوشه صورت پسر جا خوش کرد ، چیزی از این صحبت ها خاطرش را مکدر کرده بود.

یوری اخمی کرد و برای خودش از ته مانده سوپ کشید: شما طبق معمول در حال پرستش اونید، بهتره تمومش کنید.

خواهر آخر که فقط پنج سال از پسر بزرگتر بود آشکارا به برادرش حسادت میورزید. همه چیز درباره برادرش مقدس محسوب میشد. همیشه مورد احترام بزرگترها بود و همیشه فیله ماهی و الکل خوب نصیبش میشد.

((این مقدر آسمانهاست ، هان ما نظر کرده ست و تو خودت این رو بهتر از همه میدونی )) بون هوا انگار که در حال خواندن برگه ای از کتاب مقدس باشه گفت و هاعه وون با علامت سر تاییدش کرد.

((برات یکم غذا آماده کردم ، تو مسیر از غذای بین راهی نخور ، معلوم نیست چجور آشغالایی توشون میریزن))
:هاعه وون گفت.

پسر به یک تایید سرد و توخالی بسنده کرد.
((لباسات رو شستم و اتو کردم، چمدونتم حاضره ، یک مقدار مکگولی دست سازم برات گذاشتم)) بون هوا ادامه داد.
هان اینبار اهومی کرد.
((پوست و استخون شدی معلومه که درست و حسابی غذا نمیخوری. تمام وقتت مشغول کاری، چند بار باید بهت بگیم بیخیال اون شهر بزرگ و دود و دمش بشو و برگرد اینجا اصلا لازم نیست کاری کنی، فقط سر ماه یه نگاه به حسابا بنداز و خلاص.)) : هاعه وون با دلخوری گفت.

𝑫𝒊𝒗𝒊𝒏𝒊𝒕𝒚 𝒎𝒂𝒏𝒏𝒆𝒓 𝒐𝒇 𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 [𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz