- دخترک کبریت فروش-

259 80 74
                                    

ملحفه رو روی بازوی لخت سهون کشید و به صورت غرق خوابش خیره شد، موهای بلوندش به پیشونیش چسبیده بود و اخم کمرنگی روی صورتش نمایان بود.

کای با پوزخندی زمزمه کرد: حتی توی خواب هم اخم میکنی.
انگشتش رو بین دو ابروی سهون گذاشت و اخمش رو باز کرد: حالا بهتر شد. راستش یجورایی من رو یاد شبی که دیدمت میندازی، تو رم. البته تو یه فراموشکار بزرگی مگه نه؟
آروم از تخت بیرون امد و دنبال پاکت سیگارش گشت: بزار ازت یچیزی بپرسم، بخاطر داری برای چه کاری به شهر من اومدی؟ گمان کنم خودت هم به یاد نداری.

سیگارش رو لابلای لباس های مچاله شده رو زمین پیدا کرد و یک نخ از بسته بیرون کشید، با خودش فکر کرد حتما اینکار گلوی سهون رو اذیت میکنه، پس روی صندلی نشست و از سیگار خاموش کام گرفت.

: تو فرار کرده بودی، از اوه سهونی که از خودت ساخته بودی، از ارباب جنایت...خودتو به فرودگاه رسونده بودی و اولین بلیط به دورترین جا رو گرفتی... و اینطور شد که پسر خدا و پسر شیطان بهم رسیدن.

کای به سقف خیر شد: برام از کابوسهات گفتی،از معشوقه سلطنتیت و اون هفت گناه کبیره. دست هات رو دور کمرم حلقه کردی و مثل بچه ای که مادرش رو گم کرده گریه کردی. ازم خواستی تنهات نزارم چون از این شهر و آدمهاش میترسی، از ساخته دست خودت میترسی. از اینکه به اندازه تو قوی بشن( بخش خدای پیدایش رو دوباره بخونید)  و یکروز کاری رو باهات کنن که تو با ارباب قبلیت کردی، همون چیزی که توی اتاق شماره سیزده دیدی و خواب راحت رو ازت گرفته.

پاهاش رو رو هم جابجا کرد و به منظره شهر نگاهی انداخت: اما من قضاوتت نکردم و به حرفهات گوش دادم، تو پیش کشیش اعتراف کردی و مثل یک بچه به خواب رفتی، تو من و اون شب رو فراموش کردی اما من نه. من دنبالت کردم، شهر به شهر از چین و ژاپن تا کوبا و ونزوئلا.

حالا هم اینجام تا به قولی که بهت دادم عمل کنم، من اوه سهونی رو که ساختی نابود میکنم، من ماسکت رو از صورتت در میارم و میشکنم جوریکه هیچ چسبی نتونه دوباره سرهمش کنه.
کای ایستاد و به دانه های کم جان برف نگاه کرد: اگه از تعداد صفرهای حساب بانکی من خبر داشتی تا الان دیوانه میشدی، اگه هرکسی جای من بود تا الان بارها دیوانه شده بود، اما من بنده پول نیستم، در بند هیچی نیستم.

نگاهش رو بین خانه های خاموش بدنبال چیزی چرخاند: سحر نزدیکه و من یک امپراطوری برای نابودی دارم.

□□□■■■□□□■■■□□□■■■□□□■■■□□□■■■□□□■■□■□■□□□□

لباس گرمی تنش نبود و فقط یک کت نمدی دورش پیچیده بود، چیزی به سحر نمانده بود و سرمای هوا استخوان سوز بود.

سیگاری گوشه لبش روشن کرده بود و در حالی که با خودش شعر میخواند قدم میزد، خیابان خلوت و تاریک بود و گانگنام با تمام شکوه و عظمت به خواب رفته بود. پکی به سیگارش زد و بلند تر زمزمه کرد:

𝑫𝒊𝒗𝒊𝒏𝒊𝒕𝒚 𝒎𝒂𝒏𝒏𝒆𝒓 𝒐𝒇 𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 [𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora