- بیخوابی! -

440 104 24
                                    

اوه سھون پادشاه بود.
پادشاه برج بهشت در محله گانگنام سئول ،چه شوخی بجایی!
اداره کردن یک مجتمع تجاری درست شبیه کار خود خدا بود. سهون در بالاترین طبقه برج لم میداد و مراودات مردم و فروشنده ها رو تماشا میکرد. گهگاهی با سخاوت به بهترین کارمند پاداش میداد و گاهی پرسنل سر به هوا و بدور از مشتری مداری رو اخراج میکرد. اما واقعا کار اون همین بود؟

اوه سهون ھر شب بیشتر متوجه این مطلب میشد که خود خداست، وقتیکه راس ساعت ده شب از خواب زود ھنگامش میپرید و کسی رو کنار خودش پیدا نمیکرد.

تنھای تنھا بود. خودش ، یک تخت بزرگ و تلویزیون بزرگی که هرچیزکه باید میدید رو نشونش میداد. ((چشم خدا))سھون دوست داشت اون دستگاه بزرگ رو اینجور صدا بزند.

طبق معمول دوش آب سردی گرفت و برای خودش قھوه درست کرد. آخرین روزھای تابستان بود و ھوا رو به خنکی میرفت. پنجره اتاقش را باز گذاشت و به منظره رو به رویش چشم دوخت. سئول درست زیر پایش قرار داشت.

چشم ھاش رو بست و برای لحظات کوتاھی به صدای شھر گوش داد، سمفونی بوق ماشین ، عابرهای پیاده، یکی دو فروشگاه تازه تاسیس و بیلبورد های تبلیغاتی دیجیتال. این جھان لعنت شده ساخته و پرداخته شده بود که تمام افراد درونش رو به آرامی به کام مرگ بکشونه و سراغ نفر بعدی بره.

سھون از مرگ وحشت داشت، از لحظه ای که پا به تنھایی ابدی میگذاشت فراری بود و حاضر بود ھر بھایی بپردازد که زندگی جاودان را بدست بیاورد. به قولی زیر خاک رفتن اینهمه زیبایی اسراف بود.

صدای زنگ تلفن اوه سھون رو از افکارش بیرون کشید ، ایرپادش رو توی گوشش چپاند و جرعه ای از قھوه ش نوشید: بله بیدارم... یچیز سبک باشه بھتره... عجله ای نیست...حواست به اون دوتا باشه...

بعد دادن دستورات لازم تلفن رو قطع کرد و جلوی لپ تاپش نشست. طبق روتین سرتیتر اخبار رو چک میکرد و فایل ھا روبا اطلاعات جزیی تری طبقه بندی میکرد.

تصوریکه خواھرھا و آدمهای زندگی قبلیش ازش داشتن
یک مدیر میانی در صنعت سرگرمی بود . خب این حرف تا حد زیادی محسوب میشد.

کار اوه سھون سرگرم کردن مردم بود، البته نه مردم معمولی و نه اینکه مستقیما بپره روی سن و با دست ھاش تردستی کنه. اون یکجورایی خبر داشت که ھرکس چه خواسته ای داره و مثل غول چراغ جادو ، مسئول برآورده کردن کثیف ترین تمایلات هرکس بود. در واقع کار سھون این بود که از عمیق ترین رازھای مردم باخبر بشه و ازشون به نحو احسنت استفاده کنه. درست مثل چیدن تکه های یک پازل کنار هم.


فرقی نمیکرد این اطلاعات چجوری بدست میومد، میتونست از طریق خدمتکاری باشه که به کاخ آبی رفت و آمد داره یا دختری که عقل و ھوش رییس پلیس رو دزدیده یا حتی پسرجوانی و خوش رنگ و لعابی که منشی دفترخانم وزیر میشه.

𝑫𝒊𝒗𝒊𝒏𝒊𝒕𝒚 𝒎𝒂𝒏𝒏𝒆𝒓 𝒐𝒇 𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 [𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Место, где живут истории. Откройте их для себя