اکسترا : معشوق مشرقی.

190 58 13
                                    

جکسون ھمونطور که لیوانش رو از آبجو پر میکرد گفت: به خدا قسم زل زد به چشمام و این حرفو زد، موھای تنم ھنوزم سیخه.

باکی روی تختش دراز کشید و خندید: آخه غول بی شاخ و دم ازحرف یه بچه پابرهنه اینطوری ریدی به خودت؟
جکسون کز کرده بود و چیزی نمیگفت، بابی آب دھنش رو کناری پرت کرد: اینم برای دفع شیاطین، ولی من به شیطان باور ندارم تا باکی بین ماست.

باکی قوطی کنسروی سمت بابی گنده پرت کرد:آره حرومزاده باید ازم حساب ببری چون دنبال روحتم و ھمزمان با بابی خندید.

ویلیام آخرین درازونشست رو ھم رفت و از جاش بلند شد: چقدر حرف میزنید.
بابی دستی به شکمش کشید: ببین جکی، بیلی رو ناراحت کردی.
بیلی دستی به گردن خیس از عرقش کشید: ھیچ قدیسی تو این بیابونا پیدا نمیشه جکسون، ھیچ نجات دھنده ای برای این پاپتیا نمیاد.

باکی تایید کرد: خدا ھم اونا رو فراموش کرده، نگاھشون کن، زندگیای خفت بارشون رو ببین. مرد خدا لعنتت کنه چی گفتم.

ویلیام روپوش نظامیش رو پوشید: کجاست این ساحر؟
بابی گنده یک ده دلاری روی تخت انداخت: ده تا برای سرش.

باکی پوزخندی زد: من علاقه ای به پسر بچه ھا ندارم ولی ۱۵ تا برای زندش میدم.
جکسون سرش رو بلند کرد و به ویلیام چشم دوخت: فکر میکردم ازاین دوتا نادون عاقل تری.
ویلیام دستی به موھاش کشید و کلت رو به ساق پاش بست، دراگونوف اسلحه مورد علاقش رو بوسید و روی شونش انداخت. اسلحه ویلیام معشوقھش بود ، اون رو از خودش جدا نمیکرد و کسی حق نداشت لمسش کنه.

کلاھش رو روی سرش گذاشت: فقط میخوام با چشمای خودم ببینمش ، این خاک و خل جاذبه زیادی نداره، رو به باکی ادامه داد: کجاست؟
باکی گوشش رو خاروند: بچه چوپونه؟ کنار دره نیمساعتی راهه با جیپ برو.
ویلیام پرده چادر رو کنار زد: یکم قدم میزنم.

■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■

چند قطره آب روی پلکھاش چکیده شد، بی اختیار لبھای خشکش رو از ھم باز کرد.
خداروشکر سالمی:صدایی کنارش زمزمه کرد، چشم ھاش رو کم کم باز کرد . دستی بالای سرش مانع تابش مستقیم آفتاب به صورتش میشد، چھره ش رو نمیدید فقط زمزمه کرد: آب.

پسرجوان مشتی آب به لبھای ویلیام رسوند و کمی آب روی گردنش پاچید: حالا بھتر میشی.
ویلیام به کمر روی خاک افتاده بود. با خودش فکر کرد تا بخاطر بیاره چه اتفاقی افتاده. برای پیدا کردن جوانک از چادر بیرون زده بود، چند ساعتی راه رفته بود تا اینکه گرما و بی آبی کله پاش کرده بود: اسلحه م؟
گفت و از جا پرید، اسلحه ش درست کنارش پاش بود. پسر جوان با تعجب به ویلیام نگاه میکرد: میبینم که بھتری.

ویلیام اخمی کرد و اسلحه رو بلند کرد: ممنون ، راه طولانی ای اومدم ،آبم ھمراھم نبود.
پسرک خندید و دستاری که برای جلوگیری از آفتاب سوختگی به صورتش بسته بود رو باز کرد: کنار پات یه چشمه ست و از اینجا میشه اردوگاھتون رو دید.
ویلیام متعجب گفت: امکان نداره من ساعتھا راه رفتم، ھنوز میتونم آفتاب رو روی کاسه سرم حس کنم.
جوان صورتش رو با آب شست و به ویلیام نگاه کرد: یه سفر معنوی بوده پس، کنار چشمه ھلاک شدن سخته نه؟
ویلیام ھنوزدرست درک نمیکرد، پاھاش کمی بیجون بودن و بدنش کرخت: کار تو بود؟
جوان نگاه نافذش رو به ویلیام دوخت: یعنی میگی من تو رو تو یک تایم لوپ زندانی کردم؟ تو سفری رو رفتی که لازم بوده، باید راه خودت رو پیدا میکردی، باید ثابت میکردی که دنبال گنج این بیابانی.

𝑫𝒊𝒗𝒊𝒏𝒊𝒕𝒚 𝒎𝒂𝒏𝒏𝒆𝒓 𝒐𝒇 𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 [𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang