- ازازیل -

149 51 22
                                    

_ چشماتو باز کن...زود باش مایکل بیدار شو ...

گوش هاش میشنید، مغزش هوشیار بود اما لب هاش از هم باز نمیشد. خون خشک شده پوست دو لبش رو به هم دوخته بود و چشمهاش از اشک قی بسته بود.

_ میدونم که میشنوی ، من فرصت زیادی ندارم هر لحظه ممکنه اونا سر برسن.

با هر سختی که بود سرش رو کمی بالا و پایین برد و گوشه چشمش رو باز کرد: ویلی..یام.

بیلی روی زانوهاش نشسته بود ، صورتش غمگین بود و با دستمال خیسی که توی دست راستش گرفته بود سعی میکرد خون و چرک رو از صورت مایکل پاک کنه.

_ باید جلوش زانو میزدی، ببین اون حروم زاده باهات چیکار کرده. مکثی کرد و ادامه داد: تو کله شق و یکدنده ای ، به ماه نکشیده همینجا چالت میکنن.

رمقی نداشت اما لبخند جای خودش رو ، روی صورتش پیدا کرد. هر دوپاش شکسته بود ، خب این هم نتیجه تعظیم نکردن جلوی کریس وو بود . وسط اسطبل بسته شده بود و با شلاق چرمی رفقای گرمابه و گلستان شده بودند اما این دلیل نمیشد مایکل آنیلی بشکنه.

درسته که دکتر دیوانه آسایشگاه بهش قول داده بود ظرف یکماه اون رو تبدیل به قاطری میکنه که باربکشه و به سمهاش نعل داغ بکوبه ، اما این چیزها مایکل  رو نمیترسوند ، انگار این جوانک هوس مردن کرده بود.

_ نمیتونم کاری کنم، از اینجا ببرمت بیرون باید تا پاهات کشش داره فرار کنی ، باید همه زندگیت بدویی و من نمیخوام این استعداد هدر بره.

مایکل بین کاه ها جابجا شد و ناله ای از درد و سرمایی که نتیجه از دست دادن خون بود کرد: حس میکنم بدنم با خاک اره پر شده ، تکونم که میدن یه کپه خاک ازم میریزه.

بیلی جلو پرید ، صورت مایکل رو بین دستهاش گرفت و به چشم های گود افتادش نگاه کرد: بشکن ، نزار کسی این افتخار و نصیب خودش بکنه. میشنوی چی میگم؟ دیوانه شو، اونا ازت میخوان که بمیری؟ خب بمیر ، مایکل آنیلی رو بکش، بزار از این به بعد کیم کای زندگی کنه.

مایکل گنگ بود و خونریزی داشت اما احمق نبود: چی میخوای بگی؟

بیلی مصمم ادامه داد: میخوام که یه آدم جدید خلق کنی ، کسی که برای اونا خطر نباشه و تو رو زنده نگهداره . کسی که نه ضعیف باشه نه قوی ، نه معتقد باشه و نه ملحد ، نه عاقل باشه و نه نادان.

مایکل خندید جوریکه دنده شکستش راه نفسش رو بست: پس میخوای ازم شبهه آدم بسازی؟

بیلی سرش رو به سر مایکل چسبوند: تو رو به خدایی که میپرستی قسم مسخره بازی درنیار ، من مطمئنم اونا قصد جونتو دارن.

بوی تند بدن اسب ، بخاری که از تپاله ها بلند میشد ، عرقی که روی تنش خشک شده بود و باعث میشد رد شلاق چرمی بیشتر بسوزه، حشرات موذی که از سوراخ گوشش بیرون نمیرفتن ، همه و همه باعث نمیشدن که مایکل لحظه ای پا پس بکشه ، اما حق با ویلیام بود. نقشه این بود که این اسطبل تبدیل به جهنم کوچک مایکل بشه و اون رو مستقیم به دیدار خالقش بفرسته.

𝑫𝒊𝒗𝒊𝒏𝒊𝒕𝒚 𝒎𝒂𝒏𝒏𝒆𝒓 𝒐𝒇 𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 [𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon