میخک سفید نماد تولد دوباره ست و عزیز من ، من دوباره به این جهان برگشتم تا تو رو تا بسترمرگ همراهی کنم.
برای تمام کسانی که فراموش شدند اما فراموش نکردند...
گیج ومنگ بود ، خستگی از سر و روش میبارید و هرکس با دیدن شلوار خیس خورده و موهای نم زده ش متوجه میشد دوباره تمام شب رو کنار اسکله سپری کرده. دیگر جوان نبود ، نباید بی احتیاطی میکرد مرز شصت سالگی را به تازگی سپری کرده بود و رشته های سفید لابلای موهایش هم گواه بر همین مسئله بود (( پیر شدن)).
چکمه های گلی ش رو کناری انداخت و بارانی سیاه رنگش را گوشه اتاق گذاشت. سکوت غریبی در خانه حکم فرما بود ، بوی برنج نمی آمد و کسی انتظارش را نمیکشید . چه بی حواس شده بود ، مدتی میشد که همسر عزیزش را از دست داده بود.
چشم های سرخ از خستگیش را بست و گوشه اتاق چمباتمه زد بلکه سرما و خستگی کارساز شود و چند ساعتی چشم روی هم بگذارد.
(( اون همه کار برای هیچ؟! راستش رو بگو این زندگی چی داره که رهاش نمیکنی؟! ))
کابوس های لعنتی همیشگی، از خواب پرید در حالی که بدنش سراسر خیس از عرق سرد بود، پاها و دست هایش میلرزید و لب هایش بی اختیار تکان میخورد. چشم هایش را بست و نفس کوتاهی کشید.
_ بیدار شدی پدر؟
سرش رو چرخوند و متوجه پسری که مشغول جابجا کردن وسائلش بود شد: کی برگشتی؟
پسر اخمی کرد: همین چند دقیقه پیش، چرا روی زمین خوابیدی بدنت کوفته میشه ، پاشو یه دوش گرم بگیر و لباس هات رو بزار تا بشورم.
مرد میانسال از جا بلند شد و از پنجره نیمه باز نگاهی به آسمان همیشه ابری جزیره انداخت : تو این طوفان لازم نبود بیای ، مادرت حتما درک میکنه، راستی الان چه وقت از شبانه روزه؟
پسر مکثی کرد و ادامه داد: میخوام همینجا بمونم ، از شهر و آدم هاش خسته م ، همینطور از تنها گذاشتن شما. عصره بزار یچیزی بزای خوردن دست و پا کنم .
مرد پیراهن مشکیش رو کناری انداخت : بخاطر من آیندت رو نابود نکن من با تنهایی سر میکنم. این رو گفت و سمت حمام راه افتاد.
_________________________________________پیراهن سفید مرتبی پوشیده بود ، موهای جوگندمی بلندش رو شلخته بسته بود اما مطمئن شده بود تا سوختگی سمت راست صورتش رو کاملا زیر موها مخفی کرده باشه. زمانی رو به یاد میاورد که پسرکش از دیدن چهره پدر میترسید و شبها با گریه به خواب فرو میرفت پس تصمیم گرفت تا موهاش رو بلند کنه تا اینطور بتونه زخم بزرگش رو بپوشونه.
سیگاری روشن کرد و برای خودش یک لیوان کنیاک ریخت . پسر سوپ ماهی و ماکرول سرخ شده رو کنار ظرف برنجی که بخار گرمی ازش خارج میشد قرار داد:
تو راه عمه هائه وون رو دیدم ، میگفت تمام روز کنار اسکله به هوای قلاب ماهیگیریت میشینی و سیگار میکشی.
ESTÁS LEYENDO
𝑫𝒊𝒗𝒊𝒏𝒊𝒕𝒚 𝒎𝒂𝒏𝒏𝒆𝒓 𝒐𝒇 𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 [𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]
Fanfic⃤•• این داستان یک فن فیکشن (معمولی) نیست! کای کشیش خلع شده ای که در یک شب گرم با پسری غریب آشنا میشه ، اوه سهونی که از وجود خودش خسته شده و این تازه شروع ماجراست. ژانر: [فلسفی، افلاطونی] وضعیت آپ : پایان یافته✓ کاپل: اوه سهون، کیم کای فرعی: کیم تهی...