نمیدونست باید چه عکس العملی نشون بده.
گریه کنه یا خوشحال باشه یا پشیمون؟
اون کسی که روی تخت دراز کشیده بود و آروم نفس میکشید تهیونگش بود دیگه مگه نه.بدون اینکه حرکتی بکنه همونجا موند و آروم یه قطره اشک از گوشه ی پلک چپش روی گونش لیز خورد.
دستشو جلوی دهنش گذاشت تا هق هق نکنه و نفس عمیقی کشید.با قدم های آرومی خودشو به تخت رسوند و همونجا بالا سر تهیونگ به صورتش زل زد.صورتش رنگ پریده بود و موهاش روی صورتش ریخته بودن.آروم دستشو جلو برد و موهایی که باعث میشدن نتونه چشمای کشیده و قشنگشو ببینه کنار زد.خودش بود.هنوزم باورش سخت بود.میخواست اونقدر داد بزنه و گریه کنه که بمیره.واقعا خوشحال بود.خیلی خوشحال ولی حس های دیگه ای هم داشت.صدای خندشون توی گوشش بود.صدای خنده ی دوتا پسر نوجوون که فارغ از مشکلات دنیا توی حیاط پرورشگاه میدوییدن و میخندیدن.صورت تهسونگو میدید که با لبخند مستطیلی و موهای قهوه ایش که الان رنگ طوسی به خودشون گرفته بودن،دستشو میکشید و میون چمن ها مینداخت و شروع به قلقلک دادنش میکرد.
چیشد که از اون به این تبدیل شدن..؟
دوتا پسر که هیچی جز خودشون واسه هم مهم نیست و حاضرن تا ابد توی همون پرورشگاه بمونن و تنها نگرانیشون اینه که نکنه یکیمون از اونیکی زودتر بره..؟و حالا...
یکی از اون دو پسر عضو یکی از باند های قاچاق بود و اونیکی سالها با فکر به اینکه بهترین زندگیشو از دست داده زندگی کرده و عذاب وجدان ترک کردنشو همیشه همراه خودش داشته.
وجونگکوک به طرز بیرحمانه ای قضاوت شد..
اون میدونست بقیه چقدر درد کشیدن ولی..
خودش چی؟
جونگکوک درد نکشیده بود؟
اینکه با کلی التماس بالاخره پدرخونده ی جوونشو راضی کرده بود تا تهیونگم به سرپرستی قبول کنه و روزی که قرار بود به پرورشگاه برن ...
نمیدونست بگه که ای کاش سوکجین شب قبل اونروز اخبار نمیدید تا اون خبر وحشتنکاو ببینه یا نه،چون شاید اگه نمیدین و به پرورشگاه میرفتن صحنه ی دردناکتری میدیدن...
ولی تقصیر کوک نبود که از پیش تهیونگ رفته بود.
اونو به سرپرستی گرفته بودن و اون نمیتونست کاری بکنه...وقتی به خودش اومد متوجه شد که اشکاش کل صورتشو پرکرده و چند قطره هم روی گونه ی تهیونگ ریخته بود.
بدون اینکه بخواد خودشو کنترل کنه هقی زد و روی زانوهاش فرود اومد و از ارتفاع کم دست های سرد تهیونگو گرفت.
نمیتونست جلوی خاطراتی که هر لحظه از ذهنش عیور میکردنو بگیره و هر لحظه قلبش فشرده تر میشد...
و احمقانه بود که هنوز ته دلش میگفت همه چی قراره درست بشه...مگه نه...
_متاسفم...دوست دارم.
.
.
.
به پسری که با حالت بیردحی روی صندلی نشسته بود و به دیوار روبه روش زل زده بود نگاهی انداخت و اهی کشید.
به سمتش رفت و لیوان آبو سمتش گرفت و با صدای آرومی گفت:
_حداقل بیا این لیوان آبو بخور.
YOU ARE READING
again after long time
Fanfictionمن نمیخواستم...باور کن نمیخواستم برم.هیچ میدونی بعد ازاینکه رفتم و اون اتفاق افتاد چه حالی شدم؟باور کن اونی که این همه مدت درد کشیده فقط تو نبودی،منم تو این مدت نابود شدم.من خواهرمو،دوستامو،تورو از دست دادم. این همه سال با فکر اینکه دیگه تهیونگی وجو...