part24

831 135 44
                                    

چند روز بود که  هیچی نخورده بود.
پارچه ای که جلوی چشماش بود از اشکاش خیس بودن.مطمعنن چشماش عفونت کرده بود.
حالت تهوع شدیدی داشت و سردردش باعث شده بود حالش بدتر هم بشه.مطمعن بود قراره غش کنه.
هنوز نمیدونست چرا اینجاست اما حدس میزد بخاطر بکهیون باشه.
شاید این همون آدمایی بودن که بکهیون دنبالشون بود و پروندشون دستش بود.
بدنش میلرزید و دلدرد داشت.میخواست دستاشو روی دلش بزاره و کمی توی خودش جمع بشه تا آروم بشه اما دستاش از پشت به تخت بسته شده بودن و و اون فقط میونست پاهاشو توی خودش جمع کنه و از این نفس تنگی که داشت زجر بکشه.
حتی یه انسان عادی هم نمیتونست توی اون سلول خفه که بوی تعفن میداد نفس بکشه چه برسه به جونگکوک که مشکل ریه داشت.

.....................

کنار لیسا نشست و موهاشو نوازش کرد.
حالش بهتر شده بود و جنی از این بابت خوشحال بود.
ــ لیسا...میتونی حرف بزنی؟
لیسا از بین چشمای نیمه بازش چشمای اشکیه عزیزترینشو دید.
آروم سرشو تکون داد و دست جنی رو کشید که کنارش دراز بکشه.
جنی سرشو روی سینه ی لیسا گذاشت و بازو شو دور شکمش حلقه کرد.
لیسا هم دستشو دور شونه ی جنی حلقه کرد و بوسه ای به پیشونیش زد.
ــ دلم برات خیلی تنگ شده بود لیسا.
جنی با بغض سنگینی گفت و اجازه داد اشکاش لباس سیاه لیسا رو خیس کنه.
لیسا که چند ماهی حرف نزده بود با صدای خشداری کنار گوش جنی گفت:
ــ من...دلم بیشتر از تو تنگ شده بود.
و جنی بیشتر هق زد.
چرا حال لیسای مهربون و شیطونش خوب نمیشد.چرا همیشه وقتی بیلی از اتاق بیرون میومد خبرای بدی میشنید.
ــ لیسا تو حق نداری ترکم کنی اونقت من میمیرم.
لیسا اینبار بوسه ای به پیشونیش زد و بیحال گفت:
ــ من نمیخوام ترکت کنم چون...حتی اگه بمیرم بازم دلم برات تنگ میشه چون دیگه نمیونم ببینمت.

جنی محکم اشکاشو پاک کرد و با لحن امیدواری گفت:
ــ اینطوری حرف نزن.تو حالت خوب میشه و ما زنگیمونو میکنیم.

لیسا بازم خنده ی بیحالی کرد و دستشو نوازش وار روی موهای جنی کشید.
ــ قطعا همینطوری میشه مندوک.
ــ لیسا تهیونگ گفته یه چیزی بهت بگم.در واقع خیلی چیزا هست که باید بدونی اما من صبر میکنم حالت خوب بشه بعد.
ــ مسخره بازی درنیار بیبی.میدونی ک احتمالا قرار نیست هیچوقت خوب بشم پس همین الان بگو.

جنی لبشو گزید و سعی کرد بازم نزنه زیر گریه.حقیقت خیلی دردناکه ولی متاسفانه حقیقته.
(وی ماست کیل دیس لاو یس سد بات ترو😐)

ــ آخه گفتنش سخته...یکمی...یعنی میترسم شوکه شی و حالت دوباره بد بشه.
لیسا لبخندی زد و خواست چیزی بگه که با سرفه ای که کرد نتونست.
سرفه های دردناک و بی پایانی که باعث شد جنی با نگرانی به حال عشقش نگاه کنه.
ــ لی...لیسا...لالیسا...چیشد؟

با سرعت به سمت پاتختی رفت . بطری آبی رو برداشت.کنار لیسا روی تخت نشتو بطری رو با دست های لرزان به لب های لیسا رسوند.
لیسا کمی از آب رو خورد و جنی به پشتش ضربه زد.
با بیحالی و نفس های خشداری که میکشید از حالت نیم خیز در اومد و به پشت دراز کشید.
آب دهنشو قورت داد و چشماشو بست.
ــ جنی.
جنی با بغض سر برگردوند و به حالت دردناک لیسا نگاه نکرد.
ــ بله؟
ــ فهمیدی چیشد؟
ــ چیشد؟
ــ اینبار خونی در کار نبود.

again after long timeWhere stories live. Discover now