پشت تابی که خواهرش روی آن نشسته بود ایستاده بود و داشت تاب را به حرکت در می آورد و به صدای خنده های دلنشین خواهرش گوش میداد.
صدای خنده هاشون توی حیاط یتیم خونه پخش شده بود.کمی اونور تر درست زیر درختا تهیونگ نشسته بود و کتاب به دست به درخت تکیه داده بود و با دست دیگش موهای خواهرش جنی که روی پاهایش خوابیده بود رو نوازش میکرد.ییرن و یونجون اونجا نبودن چون دوسال بعد از رفتن بکهیون اون دوتا هم رفتن.ولی روبه روی بوفه جیمین بود که داشت خوراکی میگرفت.صدای خنده های ریوجین و یه جی هم که داشتن دور حیاط میدوییدن به فضا رنگ تازه ای بخشیده بود.
تاب رو دوباره هول داد و لیسا جیغی از رو خوشحالی کشید.تاب رفت بالا.کمی که گذشت تاب برنگشت.و جونگ کوک نگران شد.خواست به بالا نگاه کنه و تاب روپیدا کنه.ولی همین که سرشو بلند کرد صدای رعدو برق مهیبی اومد و بعداز اون کل ییتیم خونه به سکوت رفت.هیچکس تو حیاط نبود.همه غیب شده بودن و حیاط کمی تاریک شده بود.تاب که مدت زیادی بالا بود برگشت پایین ولی تاب خالی بود و اثری از لیسا نبود.ناگهان صدای رعدو برق دیگه ای اومد و همراه اون صدای فریاد.به پشت سرش نگاه کرد.ییتیم خونه در حال سوختن بود.پاهای لرزانشو به حرکت در آورد و به سمت ییتیم خونه دویید.هرچه میدویید نمیتونست به یتیم خونه برسه و یتیم خونه دور تر و دور تر میشد.اما از آن دور هم میتوانست دوستانش را ببیند که جلوی ییتیم خونه زانو زده اند و همدیگر را بغل کرده اند.سرعتش را بیشتر کرد ولی یتیم خونه دور تر شد.ناگهان دستی از پشت دور کمرش حلقه شد و اورا بلند کرد. همان لحظه ای که میخواست جیغی بزنه دست دیگه ای روی دهنش نشست و اجازه ی اینکارو بهش نداد. جونگ کوک تقلایی کرد و مرد اون رو محکم تر گرفت و بعد با احساس درد زیادی روی ناحیه سرش چشماش سیاهی رفتن و آخرین چیزی که دید صدای فریاد دوستانش و ریختن آوار های بزرگ و سنگین و داغ بر رویشان بود.
..
.
.
با وحشت چشماش رو باز کرد و روی تخت نشست.سعی کرد نفس عمیق بکشه و ذهنش رو از خوابی که دیده دور کنه.دهنش خشک شده بو ولی نمیتونست تکون بخوره.دستی روی صورتش کشید و رد خیس اشکها رو احساس کرد.نه اون دیگه درست شده بود. شش سال بود که دیگه این کابوسا سراغش نمییومدن.
در اتاقش باز شد و هیکل بکهیون نمایان شد.بکهیون با دو خودش رو به جوگ کوک رسوند و اون به آغوش کشید.در واقع هنوز نتونسته بود بخوابه و با صدای فریاد جونگ کوک خودشو به اتاق اون رسونده بود.
"شششش...تموم شد کوکی...فقط یه خواب بود."
بکهیون همونطور که داشت موهاشو نوازش میکرد و به صدای هق هق های بعد از گریه ش گوش میداد گفت.
وقتی که دید جونگ کوک آروم تر شده کمی ازش فاصله گرفت و از روی پاتختیش لیوان آبی برداشت و اونو به جونگ کوک داد.
جونگ کوک کمی از آب رو خورد و دراز کشید.آروم چشماشو بست و بخاطر گریه زیاد به خواب رفت.بکهیون دید که جونگ کوک خستست و توی موقعیت خوبی نیست تصمیم گرفت توی موقعیت دیگه ای دلیل گریه شو ازش بپرسه.
YOU ARE READING
again after long time
Fanfictionمن نمیخواستم...باور کن نمیخواستم برم.هیچ میدونی بعد ازاینکه رفتم و اون اتفاق افتاد چه حالی شدم؟باور کن اونی که این همه مدت درد کشیده فقط تو نبودی،منم تو این مدت نابود شدم.من خواهرمو،دوستامو،تورو از دست دادم. این همه سال با فکر اینکه دیگه تهیونگی وجو...