part12

853 142 10
                                    

پشت تابی که خواهرش روی آن نشسته بود ایستاده بود و داشت تاب را به حرکت در می آورد و به صدای خنده های دلنشین خواهرش گوش میداد.

صدای خنده هاشون توی حیاط یتیم خونه پخش شده بود.کمی اونور تر درست زیر درختا تهیونگ نشسته بود و کتاب به دست به درخت تکیه داده بود و با دست دیگش موهای خواهرش جنی که روی پاهایش خوابیده بود رو نوازش میکرد.ییرن و یونجون اونجا نبودن چون دوسال بعد از رفتن بکهیون اون دوتا هم رفتن.ولی روبه روی بوفه جیمین بود که داشت خوراکی میگرفت.صدای خنده های ریوجین و یه جی هم که داشتن دور حیاط میدوییدن به فضا رنگ تازه ای بخشیده بود.

تاب رو دوباره هول داد و لیسا جیغی از رو خوشحالی کشید.تاب رفت بالا.کمی که گذشت تاب برنگشت.و جونگ کوک نگران شد.خواست به بالا نگاه کنه و تاب روپیدا کنه.ولی همین که سرشو بلند کرد صدای رعدو برق مهیبی اومد و بعداز اون کل ییتیم خونه به سکوت رفت.هیچکس تو حیاط نبود.همه غیب شده بودن و حیاط کمی تاریک شده بود.تاب که مدت زیادی بالا بود برگشت پایین ولی تاب خالی بود و اثری از لیسا نبود.ناگهان صدای رعدو برق دیگه ای اومد و همراه اون صدای فریاد.به پشت سرش نگاه کرد.ییتیم خونه در حال سوختن بود.پاهای لرزانشو به حرکت در آورد و به سمت ییتیم خونه دویید.هرچه میدویید نمیتونست به یتیم خونه برسه و یتیم خونه دور تر و دور تر میشد.اما از آن دور هم میتوانست دوستانش را ببیند که جلوی ییتیم خونه زانو زده اند و همدیگر را بغل کرده اند.سرعتش را بیشتر کرد ولی یتیم خونه دور تر شد.ناگهان دستی از پشت دور کمرش حلقه شد و اورا بلند کرد. همان لحظه ای که میخواست جیغی بزنه دست دیگه ای روی دهنش نشست و اجازه ی اینکارو بهش نداد. جونگ کوک تقلایی کرد و مرد اون رو محکم تر گرفت و بعد با احساس درد زیادی روی ناحیه سرش چشماش سیاهی رفتن و آخرین چیزی که دید صدای فریاد دوستانش و ریختن آوار های بزرگ و سنگین و داغ بر رویشان بود.
.

.

.

.

با وحشت چشماش رو باز کرد و روی تخت نشست.سعی کرد نفس عمیق بکشه و ذهنش رو از خوابی که دیده دور کنه.دهنش خشک شده بو ولی نمیتونست تکون بخوره.دستی روی صورتش کشید و رد خیس اشکها  رو احساس کرد.نه اون دیگه درست شده بود. شش سال بود که دیگه این کابوسا سراغش نمییومدن.

در اتاقش باز شد و هیکل بکهیون نمایان شد.بکهیون با دو خودش رو به جوگ کوک رسوند و اون به  آغوش کشید.در واقع هنوز نتونسته بود بخوابه و با صدای فریاد جونگ کوک خودشو به اتاق اون رسونده بود.

"شششش...تموم شد کوکی...فقط یه خواب بود."

بکهیون همونطور که داشت موهاشو نوازش میکرد و به صدای هق هق های بعد از گریه ش گوش میداد گفت.

وقتی که دید جونگ کوک آروم تر شده کمی ازش فاصله گرفت و از روی پاتختیش لیوان آبی برداشت و اونو به جونگ کوک داد.
جونگ کوک کمی از آب رو خورد و دراز کشید.آروم چشماشو بست و بخاطر گریه زیاد به خواب رفت.بکهیون دید که جونگ کوک خستست و توی موقعیت خوبی نیست تصمیم گرفت توی موقعیت دیگه ای دلیل گریه شو ازش بپرسه.

again after long timeWhere stories live. Discover now