part16

789 126 17
                                    

شاید دنیا متوقف شده بود.
شاید الان در خوابی شیرین ولی دردناک فرو رفته بود.

قطعا همینطور بود.

با اینکه از قبل این موضوع را میدانست ولی بازهم رو به رو شدن باهاش براش بیش از حد سخت بود.

مخصوصن روبه رو شدن با جونگ کوکی که بیهوش در صندلی های عقبی ون افتاده بود.

هیچوقت حتی فکرشم نمیکرد دیدار دوبارشان بعد از مدت ها اینگونه خواهد بود.

آن پسری که در آنجا بیهوش و زخمی افتاده بود همان جونگ کوک بود؟

همان جونگ کوکی که وقتی کوچک بود و توسط بچه های بزرگتر اذیت میشد به تهیونگ پناه میاورد و در آغوشش گریه میکرد؟

بدون شک جسم خوابیده بر روی صندلی همان جونگ کوک نوجوان بود.

هما جونگ کوکی که جانش برایش بیشتر از دوست هایش ارزش داشت.

نگاهی به او انداخت...

چقدر بزرگ شده بود....

اندام قوی و هیکلی داشت.قده بلندی هم داشت.

اما چهره اش همان بود.فقط کمی مردانه تر.

ولی بازهم آن چهره زمانی که خواب بود معصوم ترین چهره ی دنیا بود.

چهره ای که زیبا بود.

دلش میخواست دستش را لای آن موهای ابریشمی ببرد و آنها را نوازش کند.

دلش میخواست دستهایش دوباره آن پوست لطیف را لمس کند.

با عبور همچین افکاری از ذهنش سرش را به طرفین تکون داد و شروع به سرزنش کردن خودش کرد.

چطور میتونست همچین چیزهایی بخواد.

-تهیوگا به نظرت این قیافه زیادی آشنا نیست.

نگاهی به یونگی انداخت که مردمک هایش روی پسری ریز نقش ثابت مانده بود.

جیمین.

آهی کشید.حالا که توجه میکرد جیمین هم بزرگ شده بود و خیلی زیبا.اما برخلاف جونگ کوک نوز همان هیکل تپل رو داشت.

-با تو اما....هو...کجایی
-آه..ببخشید..چی...نه....چیزه...کجاش آشناست
-خودتو نزن به اون را....بابا قیافه ی این بشر بیش از حد آشناست...انگار سالها باهم زندگی کردیم.

تهیونگ با یاد آور روزهایی که باهم داشتن لبخند تلخی زد که شبیه پوزخند بود.

-شاید درست باشه یونگی...ولی دیگه نیست
-منظورت چیه
-منظورم اینه که زندگیه اینا به ما ربطی نداره و حتی واسمون مهم نیست

شاید سعی داشت خودش را قانع کند.زندگیه اونا اصلا براش ارزشی نداشت.
اصلا چرا باید زندگیه اونا براش مهم باشه درحالی که میدونه قراره آخرسر همشونو بکشن.

again after long timeWhere stories live. Discover now