با احساس سردرد وحشتناک و ناگهانیش،سرشو بلند کرد و به ساعت نگاه کرد.
8:45
همین که چشماش به های بیرحم ساعت افتاد چشماش تا آخرین حد گشاد شد.
از صبح تا حالا تنها کاری که کرده بود این بود که روی مبل نشسته بود و با موبایلش ور میرفت.
حالا دلیل این سردردشو میفهمید.در واقع هیچ فکری نداشت که الان چه روزیه؟یا بقیه کجان؟
بدن کرختشو کمی حرکت داد و بعد از کش و قوسی که به بدنش داد کمی از حالت دراز کشیده در اومد و روی مبل نیم خیز شد.
خمیازه ای کشید و سعی کرد که بلد بشه...ولی نتونست....خیلی خسته بود....
الان یک هفته ای بود که بکهیون خونه نیومده بود.ناگهان یادش افتاد که ساعت چنده...الان از وقت داروهای جیمین گذشته بود و مطمعنن اون تنبل یادش رفته بود داروهاشو بندازه.
با یاد آوری جیمین محکم زد تو پیشونیش که باعث بدتر شدن سردردش شد.
چرا همیشه باید مثل یه هیونگ باشه؟جیمین ازش دوسال بزرگتره ولی انگار ۴ سال کوچیکتره.
همیشه باید بهش رسیدگی میکرد.
در حالی که زیر لب ناله میکرد خواست از جاش بلند شه....ولی با یاد آوری خدمتکار عجیبشون که تو این چند روز حسابی براش عجیب شده بود متوقف شد.
به طرف تختش رفت و خودشو روش پرت کرد.موبایلشو برداشت و بین مخاطبیناش دنبال اسم
(لیا) گشت.همون خدمتکاره قد کوتاه و مو آبیه عجیب.با اون چشمهای طوسی که سرما رو تا استخوان های جونگ کوک فرو میبرد.با پیدا کردن لیا انگشتشو روی تماس فشار داد و گوشی رو کنار گوشش گرفت.بعد از چند بوق با شنیدن صدای سرد و جدی لیا تو جاش تکونی خورد.
-بله؟
-سلام لیا...منم جونگ کوک...میخواستم بری و دارو های جیمینو بهش بدی.
-باشهو بعد بدون اینکه منتظر چیزی از سوی جونگ کوک باشه قطع کرد.
جونگ کوک اصلا به اون دختر اعتماد نداشت.ولی
در حدی خسته بود که بدون فکر به هیچ چیزه دیگه ای فقط به خواب بره.ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یک ساعت بعد:با شنیدن صدای زنگ در که مدام داشت زنگ میخورد پلک هاشو از هم باز کرد.
خواب کمی از سردردشو خوب کرده بود.تازه یادش اومد که درحدی خسته بوده که ساعت داذوهای جیمینو اشتباه فهمیده.هنوز نیم ساعت به زمان داروهاش مونده بود و اون احمق به لیا زنگ زده بود.
بیخیال جیمین شد.حوصله نداشت داروهاشو بده پس ولش کرد که لیا ترتیبشو بده.
با شنیدن دوباره ی زنگ در لعنتی به زندگیش فرستاد.انگار نمیخواست جونگ کوک استراحت کنه.
YOU ARE READING
again after long time
Fanfictionمن نمیخواستم...باور کن نمیخواستم برم.هیچ میدونی بعد ازاینکه رفتم و اون اتفاق افتاد چه حالی شدم؟باور کن اونی که این همه مدت درد کشیده فقط تو نبودی،منم تو این مدت نابود شدم.من خواهرمو،دوستامو،تورو از دست دادم. این همه سال با فکر اینکه دیگه تهیونگی وجو...