-واقعا فکر کردی اونقدر احمقه که نفهمه بهش دروغ گفتیم؟؟؟چانیول با صدای بلندتری گفت و بکهیون فقط چشماشو روهم فشار داد و کلافه گفت:
-تمومش کن.
-چی چیو تموم کنم احمق.فکر کردی اونقدری احمقه که باور کنه خرس بهش حمله کرده؟؟؟آخه خرس؟؟؟
-خفه شو باشه.خفه شوووو.انتظار داشتی چی بهش بگم ها..چی بهش میگفتم وقتی خودم هیچی نمیدونستم لعنتی..چه کوفتی باید میگفتم...
اینبار بکهیون فریاد زد.
چانیول میتونست عصبانیت و کمی غمو از چشماش و از صداش به خوبی تشخیص بده.
بکهیون هبچوقت اینطور نمیشد.اون الان کاملا با بکهیونی که میشناخت فرق داشت.عصبی بود...گیج بود...ناراحت بود؟اما از چی ناراحت بود.
-فقط دارم میگم بهونه ی بهتری نداشتی...آخه چرا خرس؟؟؟
بکهیون از جاش بلند شد و یغه ی چانیولو تو مشتاش گرفت و تو صورتش فریاد زد:
-لعنتی من حتما یه چیزی میدونم...اون تازگیا ذهنش مشغوله..میفهمی؟؟؟؟مشغووول..متوجه هیچ چیز فاکی تو این دنیا نیست...اصلا میدونی چیه...شاید چون ذهن من مشغوله بهش گفتم خرس...شابد چون من وضیت خوبی ندارم..شاید چون فقط میخوام زودتر این ماموریت نفرین شده لعنتی تر از توی لعنتی تموم شه...شاید چون فقط میخوام خواهرم چشماشو باز کنه و دوباره صدای خنده هاشو بشنوم....شاید چون فقط میخوام اون یونجون لعنتی پیداش بشه...میفهمیی؟؟؟؟من دیگه خسته شدم...قلبم درد میکنه...ازت متنفرم چانیول...تو باعث نیمی از این درد قلبمی...ازت متنفرم..از همتونن متنفرم...من از این دنیا متنفرممممممممممم..
بکهیون با هق هق های دردناکش میان فریاد هاش گفت.بعد از اینکه فریاد هاش تموم شد بغضش شکست و هق هق های دردناکشو رها کرد.
نفسش به خس خس افتاده بود.احساس میکرد دنیا داره تیره و تار میشه.
تو این میان چانیول با چشم های شوکه و وحشت زده به بکهیون چشم دوخته بود که چطوری دستاش از روی یغه ش شل شدن و برای نفس کشیدن به تقلا افتاد.
ناگهان صدای افتادن چیزی رو شنید.به زمین نگاه کرد و هینی کشید.
بکهیون روی زمین افتاده بود و چشم هاش گرد بودن و سعی میکرد نفس بکشه.
سریع روی زمین نشست و سر بکهیونو روی پاهاش کذاشت.
به صورتش ضربه های نه چندان محکمی زد و با صدای بلندی گفت.
-هی بچه به خودت بیا...آهای با توام بک..نفس بکش..نفس بکش لعنتی...کمککککک.
چانیول وقتی دید بکهیون نمیتونه هیچ هوایی رو وارد ریه هاش کنه با ترس فریاد زد.
YOU ARE READING
again after long time
Fanfictionمن نمیخواستم...باور کن نمیخواستم برم.هیچ میدونی بعد ازاینکه رفتم و اون اتفاق افتاد چه حالی شدم؟باور کن اونی که این همه مدت درد کشیده فقط تو نبودی،منم تو این مدت نابود شدم.من خواهرمو،دوستامو،تورو از دست دادم. این همه سال با فکر اینکه دیگه تهیونگی وجو...