بعد از رسوندن جونگ کوک به خونش الان داشت تو خیابو ن ها رانندگی میکرد تا به خونه ی خودش بره.
بالاخره رسید و ماشین رو پارک کرد.پیاده شد و از صندلی عقب خرید هاشو برداشت.ماشین رو قفل کرد و به سمت خونه رفت. کلیدشو از جیبش در آورد و در رو باز کرد و داخل شد. خرید ها رو روی اپن آشپز خونه گذاشت و سویچ ماشین رو پرت کرد رو اپن. سوییشرتش رو در آورد و انداخت روی مبل و با یه حرکت خودشو پرت کرد روی کاناپه.آرنجشو روی سرش گذاشت و چشماشو بست.
نه صبحونه خورده بود و نه ناهار.اصلانم حوصله ی درست کردن شام نداشت. پس موبایلش رو برداشت و سفارش غذا داد و دوباره اونو پرت کرد روی میز.
آهی کشید.گنران جونگ کوک بود. این روزا خیلی تو فکر بود. البته یه حدسایی داشت که داره به چی فکر میکنه ولی امید وار بود اون چیزی که فکرشو میکنه نباشه. جونگ کوک و خودش خیلی طول کشید که با غم از دست دادن عزیزاشون کنار بیان.
وقتی میگم خیلیی یعنی اونقدری زیاد که به فکر هیچ بنی بشریم نمیرسه.جونگ کوک دو تا از مهم ترین انسان های زندگیشو از دست داده بود و البته دوستاشو.
خودشم دوستاشو از دست داده بود. ولی هنوز نمی تونست باور کنه که یونگی هم مرده. آخه ۲ روز قبل از اون روز لعنتی یونگی غیب شده بود. خیلی ها میگفتن دزدیده شده و بعضی ها هم میگفتن فرار کرده. اون زمان یونگی فقط ۱٨ سالش بود و خودشم ۱۶ سالش بود. و این موضوع تو دلش امیدی کاشته بود که شاید یونگی هنوزم زنده باشه. ولی بعد از این همه سال یونگی پیدا نشده بود و اون بای باور میکرد که اون دیگه بر نمیگرده. حالا چه مرده باشه چه زنده باشه.اصلا شاید اونو دزدیده بودن و کشته بودنش. یا شاید فرار کرده بود و تو خیابونا ماشین بهش زده بود و مرده بود. شایدم زنده بود و یه گوشه از این دنیا داشت به زندگی عادیش ادامه میداد و اونا رو فراموش کرده بود.جیمین و فراموش کرده بود.
بغض توی گلوش داشت اذیتش میکرد.دلش میخواست یونگی الان اینجا بود و بغلش میکرد بعد با انگشتاش اشکاشو پاک میکرد و میگفت:چیمی من دوباره گریه کرده؟ مگه یونگی هیونگش نگفته بود که اگه اون چشما رو خیس کنه ناراحت میشه؟چیمی میخواد هیونگش ناراحت بشه؟
و بعد بوسه ای به سرش میزد و میگفت:هیونگش دیگه نمیزاره موچیش گریه کنه. درسته وقتی گریه میکنه چشماش خیلی خوشگل میشه ولی هیونگش طاقط دیدن اشکاشو نداره.هوممم. دیگه گریه نکن هیونگ پیشته.
وقتی چهره ی مهربون یونگی رو به یاد آورد که داره تلاش میکنه نزاره اون گریه کنه بغضش شکست و هق هق گریه کرد.
زنگ درو زدن.غذاش رسیده بود. بلند شد و اشکاشو پاک کرد. دستی به صورتش کشید و رفت و درو باز کرد. غذاش رو گرفت و بعد از تشکر کوتاهی در و بست و رفت روی کاناپه نشست.غذاش رو ری میز مقابلش گذاشت و بعد به پشتی کاناپه تکیه داد و به سقف زل زد.
YOU ARE READING
again after long time
Fanfictionمن نمیخواستم...باور کن نمیخواستم برم.هیچ میدونی بعد ازاینکه رفتم و اون اتفاق افتاد چه حالی شدم؟باور کن اونی که این همه مدت درد کشیده فقط تو نبودی،منم تو این مدت نابود شدم.من خواهرمو،دوستامو،تورو از دست دادم. این همه سال با فکر اینکه دیگه تهیونگی وجو...