با سرگیجه ی بدی چشماشو باز کرد.به دور و برش نگاهی کرد ولی چیزی جز سیاهی ندید.درواقع انگار چیزی جلوی چشماش باشه نمیتونست جایی رو ببینه.خواست تکون بخوره ولی متوجه شد دستاش از بالا به یه چیزی بسته شدن.روی چشماشو با پارچه ی سیاهی بسته بودن.میتونست سرما و سفت بودن جایی که روش نشسته متوجه بشه.ولی نمیتونست بگه نشسته بود....بهتر بود بگه بسته شده بود.ولی چرا؟
حتما جونگ کوک میخواد حرصش بده.کمی تکون خورد ولی بخاطر درد ناشی از نشستن به مدت زیاد روی به چیز سفت و سرد ناله ی دردناکی از دهنش خارج شد.
ــ یا جونگ کووووک بیشعور زود باش این چیرا رو باز کن اصلا شوخی جالبی نیست.
میتونست انعکاس صداشو بشنوه.انگار تو یه جای خالی از هرچیز باشه.
ــ جووگ کوک خواهش میکنم تمومش کن...دستام درد میکنه.
ولی بازم تنها صدایی که شنید انعکاس صدای خودش بود.
سعی کرد به باد بیاره که چه اتفاقی افتاده.کمی به ذهنش فشار آورد و یک دفعه کم کم یادش اومد.
اون توی تخت خواب دراز کشیده بود....
یک دفعه شیشه ی اتاقش شکسته بود....
و...
۲تا مرد و ۱ دختر جوون که ماسک داشتن وارد اتاق شدن.....
فقط یادش میاد که باهم گلاویز شدن و داشتن اونو به طرف یه ماشین میبردن و تنها چیزی که یادش میومد چهره ی ترسیده ی جونگ کوک بود.با وحشت سرشو تکون داد و با صدای لرزون و بلندی گفت.
ــ هی کوک...تو اونجایی...آهای...کسی اونجاست..م...من میترسم
میتونست خیسی اشکو روی پارچه تشخیص بده.بله اون درحد مرگ ترسیده بود و قلب ضعیفش تحمل زیادی نداشت.
ناگهان به سرفه افتاد.سعی کرد نفس بکشه ولی سرفه هاش اجازه نمیداد.
صدای سرفه هاش اونقدر زیاد شد که آدم های توی اون عمارت هم شنیدنش.
صدای باز شدن و جیر جیر وحشتناک درو شنید.ولی سرفه هاش امانش رو بریده بودن.
یک دفعه دستاش باز شدن و پایین افتادن ولی اونقدر درد میکرد که نمیتونست تکونشون بده.
پارچه ای که به چشماش بسته شده بود باز شد.
به خاطژ اینکه مدت زیادی چشماش بسته بود و البته خیسی اشک باعث شد نتونه چشماشو باز کنه.ولی یکم که گذشت با همون سرفه هاش چشماشو باز کرد ولی همه جارو تار میدید.
به جای کوچیک و تاربک و نمور بود و یه لامپ ال ای دی بالا سرش بود که بدجوری چشماشو میزد.
یه سایه اومد جلوی نور.موهای بورش معلوم بودن.
وقتی کم کم ببناییش به حالت اول برگشت تونست قیافشو که با ماسک پوشیده بود ببینه.Suga
وقتی صدای سرفه شو شنیدم اصلا اهمیتی ندادم.راستش اصلا برام مهم نبود اون کیه.و چرا داره اونجا جون میده.
YOU ARE READING
again after long time
Fanfictionمن نمیخواستم...باور کن نمیخواستم برم.هیچ میدونی بعد ازاینکه رفتم و اون اتفاق افتاد چه حالی شدم؟باور کن اونی که این همه مدت درد کشیده فقط تو نبودی،منم تو این مدت نابود شدم.من خواهرمو،دوستامو،تورو از دست دادم. این همه سال با فکر اینکه دیگه تهیونگی وجو...